رمانیدن

معنی کلمه رمانیدن در لغت نامه دهخدا

رمانیدن. [ رَ دَ ] ( مص ) متعدی رمیدن. ( آنندراج ). رمیدن کنانیدن و ترسانیدن. ( ناظم الاطباء ). رم دادن. رماندن. انفار. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). تنفیر. استنفار. ( منتهی الارب ). تشرید. ( از اقرب الموارد ). با بیم دادن گریزانیدن. دور کردن با ایجاد وحشت. آشفتن و گریزانیدن با ترساندن :
به خنجر و سپر ماه دیو را برمان
که هست ماه به یک ره سپر دو ره خنجر.سوزنی.اعاره ؛ رمانیدن اسب. ( تاج المصادر بیهقی ). || به مجاز، تار و مار کردن. پراکنده ساختن. راندن. گریزاندن. منکوب و سرکوب ساختن : وزیر چند بار استاد مرا گفت می بینی که چه خواهد کرد در چنین وقت به رمانیدن پورتکین. ( تاریخ بیهقی ). ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید. ( تاریخ بیهقی ). شحنه بدو پیوندد و روی بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. ( تاریخ بیهقی ).

معنی کلمه رمانیدن در فرهنگ معین

(رَ دَ ) (مص م . ) نک رماندن .

معنی کلمه رمانیدن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - رم دادن گریزاندن . ۲ - متنفر ساختن .
متعدی رمیدن رمیدن کنانیدن و ترسایان رم دادن رمانیدن

معنی کلمه رمانیدن در ویکی واژه

نک رماندن.

جملاتی از کاربرد کلمه رمانیدن

گهی آهو رمانیدند از کوه گهی از دل زداییدند اندوه
و کارهای نا اندیشیده مکرّر کرده آمده بود در مدّت نه سال و عاقبت اکنون پیدا میآمد . و طرفه‌تر آن بود که هم فرود نمی‌ایستاد از استبداد، و چون فرو توانست‌ ایستاد؟ که تقدیر آفریدگار، جلّ جلاله، در کمین نشسته بود . وزیر چند بار استادم را گفت: می‌بینی که چه خواهد کرد؟ از آب گذاره‌ خواهد شد در چنین وقت به رمانیدن بوری‌تگین بدانکه‌ وی بختلان آمد و [از] پنج‌آب‌ بگذشت. این کاری است که خدای به داند که چون شود، اوهام‌ و خواطر ازین عاجزند. بو نصر جواب داد که «جز خاموشی روی نیست، که نصیحت که بتهمت بازگردد ناکردنی است.» و همه حشم میدانستند و با یکدیگر میگفتند بیرون پرده‌ از هر جنسی چیزی، و بو سعید مشرف را می‌فراز کردند تامی نبشت، و سود نمیداشت؛ و چون پیش امیر رسیدندی، بموافقت وی سخن گفتندی، که در خشم می‌شد:
و بازگشتند. بونصر مشکان میآمد و میشد و بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر ده سالار، همه مقدّمان حشم، چنانکه سر ایشان حاجب بگتغدی باشد و کدخدای‌ خواجه حسین علی میکائیل؛ و پانزده هزار سوار ساخته آید از هر جنسی، و دو هزار غلام‌سرایی. بگتغدی گفت: من بنده فرمان بردارم، اما گفته‌اند که دیگ بهنبازان‌ بسیار بجوش نیاید؛ تنی چند نامزدند در این لشکر از سالاران نامدار، گروهی محمودی و چندی برکشیدگان‌ خداوند جوانان کار نادیده، و مثال‌ باید که یکی باشد و سپهسالار دهد، و من مردی‌ام پیر شده‌ و از چشم و تن درمانده و مشاهدت نتوانم کرد، و در سالاری نباید مخالفتی رود، و از آن خللی بزرگ تولّد کند و خداوند آن از بنده داند. امیر، رضی اللّه عنه، جواب داد که «کس را از این سالاران زهره نباشد که از مثال تو زاستر شود.» و قومی را خوش نیامد رفتن سالار بگتغدی، گفتند: چنان است که این پیر میگوید، نباید که این کار بپیچد. امیر گفت: «ناچار بگتغدی را باید رفت» تا بر وی قرار گرفت و قوم‌ بازگشتند تا آن کسان که رفتنی‌اند کارها بسازند. خواجه بزرگ پوشیده بونصر را گفت: که من سخت کاره‌ام‌ رفتن این لشکر را و زهره نمیدارم که سخنی گویم که به روی دیگر نهند . گفت: بچه سبب؟ گفت: نجومی‌ سخت بد است- و وی علم نجوم نیک دانست- بونصر گفت: من هم کاره‌ام؛ نجوم ندانم، امّا این مقدار دانم که گروهی مردم بیگانه که بدین زمین افتادند و بندگی می‌نمایند ایشان را قبول کردن اولی‌تر از رمانیدن‌ و بدگمان گردانیدن. امّا چون خداوند و سالاران این می‌بینند، جز خاموشی روی نیست‌، تا خدای، عزّ و جلّ، چه تقدیر کرده است.
دیگر روز حرکت کرد امیر و نیک‌ براند و بولوالج فرود آمد روز دوشنبه ده روز مانده از محرّم، و آنجا درنگی کرد و بپروان آمد و تدبیر برمانیدن‌ بوری تگین کرد و گفت بتن خویش بروم تاختن را، و بساخت بر آنکه بر سر بوری تگین برود.