معنی کلمه راعي در لغت نامه دهخدا
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد بسنگ.سعدی ( گلستان ).ماشیة؛ یعنی چهارپایان از شتر و گاو و گوسفند، ج ، رُعاة و رُعیان و رُعاء و رِعاء. ( از المنجد ). || مأنوس و رام ، و آن درکبوتر معروف است. ج ، رعاة و رعیان و رُعاء و رِعاء.( از اقرب الموارد ). || نوعی از سمک است. ( مخزن الادویة ). || مجازاً هر نگهبان. ( فرهنگ نظام ). نگهبان. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ): لیس المرعی کالراعی. ( منتهی الارب ). || والی. ( لسان العرب ). والی و امیر. ( منتهی الارب ). || هرکسی که سرپرستی و ریاست قومی را بعهده دارد. ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). حاکم. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). مجازاً هر حاکم. ( فرهنگ نظام ). قائد. سائس و حافظ قوم. ج ، رعاة. ( یادداشت مؤلف ). در اصطلاح صوفیه کسی را گویند که بعلوم سیاسی مربوط بتمدن محیط ووارد باشد و بر تدبیر نظام جهان و اصطلاح کار جهانیان توانایی داشته باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) : این پادشاه [ مسعود ] بزرگ و راعی و حقشناس است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161 ). راعی و رعیت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457 ).
هر دو رکنند راعی دل من
عمران بین مراعی عمار.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 203 ). || رهنما. رهبر. سرپرست :
گم آن شد که دنبال راعی نرفت.خاقانی.- راعی البستان ؛ نوعی ازملخ است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
- راعی الجوزا ؛ راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. ( ازاقرب الموارد ).
- راعی الشاء ؛ دیگر صورت فلکی عواء است که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ).
- راعی النعائم ؛ ستاره ای است. ( از اقرب الموارد ).رجوع به راعی الجوزاء شود.
|| کنایه از حضرت رسالت مآب [ پیغمبر اسلام ]. ( آنندراج ).
راعی. ( اِخ ) نام یکی از ستارگان ثابت. ابوریحان بیرونی در ضمن بحث در نامها و احوال ستارگان ثابت گوید : و برپای قیقاوس ستاره ای است او را شبان خوانند و سگ او ستاره یی است میان دوپای قیقاوس و گوسپندان آن ستارگانند که بر تن اوست. ( از التفهیم ص 101 ).