راجز. [ ج ِ ] ( ع ص ) ارجوزه خوان. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). شاعری که در بحر رجز شعر گوید. ( منتهی الارب ). راجز. [ ج ِ ] ( اِخ ) اسم یک کارخانه فرنگی است که بهترین چاقو و کارد و قیچی را میسازد. ( فرهنگ نظام ). || چاقوی راجز؛ یا چاقویی که در کارخانه مذکور ساخته شده باشد. راجز. [ ج ِ ] ( اِخ ) از شاعران مشهور عرب بود که در روزگار ولیدبن عبدالملک ( 86 - 96 هَ. ق. ) می زیست یاقوت درباره وی آرد: دکین بن رجاء الفقیمی راجز مشهور بر ولیدبن عبدالملک وارد شد، در حالی که برای رفتن بمسابقه اسب دوانی آماده شده بود. دکین لگام اسب را برای مسابقه کشید آنگاه که ولید او را دید و آن اسب زشت او را مشاهده کرد گفت : وی را از میدان مسابقه بیرون کنید... دکین گفت : ای امیر مؤمنان بخدا سوگند غیر این مالی ندارم اگر بر اسبان تو پیشی نجوید در راه خدا وقفش میکنم. امیر بخندید و بختم مسابقه و رها کردن اسبان و برنده شناختن دکین امر کرد. دکین گفت : قد اغتدی و الطیر فی اکنات یحدونی الشمأل فی الفلاة. ( از معجم الادباء چ دارالمأمون جزء 11 ص 113، 114 ). راجز. [ ج ِ ] ( اِخ ) فضل بن قدامه عجلی یکی از فحول شعرای عهد اموی است کنیت او ابوالنجم بود. گویند شبی هشام وی را برای نقل قصص و حکایات گوناگون احضار کرد او نیز داستانی از دختران خود بیان کرد و درباره ظلامه که نام یکی از ایشان است گفت : کان ظلامة اخت شیبان یتیمة و والدها حیان الرأس قمل کله و صبیان و لیس فی الساقین الاخیطان تلک التی تفزع منها الشیطان. آنگاه هشام و اهل بیت و زنان او که درپس پرده بودند خندیدند و سیصد دینار بدو داد و گفت آن را بعوض خیطان در پای ظلامه ببند. راجز در اواخر دولت امویه در سال 130 هَ. ق. درگذشت. و عجلی منسوب به طایفه بنی عجل از قبیله بکروائل است. ( از ریحانةالادب ج 2 ص 58 ). رجوع به ابوالنجم شود.
معنی کلمه راجز در فرهنگ معین
(جِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - آنکه شعری از بحر رجز بخواند. ۲ - کسی که رجز خواند، ارجوزه خوان .
معنی کلمه راجز در فرهنگ فارسی
فضل بن قدام. عجلی یکی از فحول شعرای عهد اموی است کنیت او ابو النجم بود .
جملاتی از کاربرد کلمه راجز
یَعمُر بن عَدَن شهرتیافته به ابونُخَیلهٔ راجز (؟ -۷۶۴م) شاعر عرب بود. ابن قتیبه در الشعر و الشعراء میگوید از آنجا مادرش او را نزدیکی نخلی زاد، به ابونُخَیله کنیه گرفت و شهرت یافت.
از پی تن قبای ناز مدوز مرده راجز کفن جهاز مکن
شیخ عمو گفت: که اصحابی مرا گفت بنشاپور، که بزیارت بوبکر مشو، که او گوید، که با پدر و مادرشو، و تو بازگردی، لختی پیچیدم آخر گفتم: چیست که من میکنم نیاید که باز گردم ویرا نیابم. شدم در مسجد او را نیافتم چون ساعتی برآمد، ویرا دیدم که از مسجد درامد. چون شوروی درو پاره پوستین در دست. سلام کردم. گفت: و علیک السلام از کجائی؟ گفتم: از هراة گفت: کجا میروی؟ گفتم بسوی قبله. گفت: پدر داری؟ گفتم: دارم گفت: بازگرد. باز بر پدر شوا گفتم: چنین کنم با یاران شدم، ایشان چندان بگفتند، تا مراجزم کردند، فرا بیت شدن. شدم کی بروم. مراتب بگرفت تب عظیم. روز دیگر رفتم بنزدیک شیخ بوبکر. مرا گفت: نقصت العهد؟ عهد بشکستی. گفتم: ای شیخ! توبت بکردم. وی گفت: من لم یوثر اللّه علی کل شییء لایصل الی قلبه نور المعرفة بحال.
از اول مرتبت قندی تا این قطاره صفا و سپیدی کم میشود تا سیاهی و تیرگی بماند. آن کس که بر تصرف قناد وقوفی ندارد نداند که قناد این اجناس مختلف متنوع متعدد از یک قند بیرون آورد انکار کند و گویا هرگز قطاره سیاه تیره از قند سپید صافی نبوده است. نداند که این سیاهی و تیرگی دراجزای وجودقند سپید صافی تعبیه بوده است. بیت
به باغ وگلستان تو را راه نیست رفیقی تو راجز غم وآه نیست
پدرش از او در غضب شد و او را تبعید کرد. ابونخیله در روزیخواهی به بادیه رفت و همانجا نزد بدویها ادب و زبان آموخت تا اینکه خود به سرودن پرداخت.سپس روزی رجزی طولانی و سخت خواند و به «راجز» شهرت یافت. به مسلمه بن عبدالملک پیوست و او را مدح کرد و مسلمه او را به خلیفهها شناساند. نزد هشام بن عبدالملک بسیار پیشرفت. هنگامی که امویان برانداخته شدند، ابونخیله به مدح عباسیان و هجو امویان پرداخت، خود را شاعر هاشمیان خواند.
همیشه تا بنظم و نثر خوبست قبول کاتب و اقبال راجز
هرکراجز امید چیزی نیست در ره عشق یک پشیزی نیست
بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه
ما سجدهسرشتان راجز عجز پناهی نیست امید رسا داریم چون سر به ته موها
پس ما گوییم که این مساله که همی پرسند که خدای تعالی اندر آفرینش عالم چرا تاخیر کرد و مرا او را نیافرید پیش از آنکه آفریدش، محال است. از بهر آنکه هر سوالی که آن چنان باشد که اگر مر آن را بر آن گونه که پرسنده خواهد گردانیده شود (سوال برنخیزد،) آن سوال محال باشد. و (چو) مر این فعل را بر مراد پرسنده از آن هنگام که او همی گوید به مدتی که او خواهد بیشتر بریم سوال همی زایل نشود، همی دانیم که این سوال محال است، چنان که همی پرسند که این محدث چرا قدیم نیست و این آفریده چرا ناآفریده نیست؟ نبینی که اگر سایل را گوییم که چه گویی که پیش از آنکه آفرید به چند هزار سال بایستی آفریدن؟ نتواند گفتن، بل (که) همین سخن تو را بر او بیاید. اگر او گوید: پیش از آن که آفرید مر عالم را بایستی که به هزار سال آفریدی، مر او را بر صوابی آنچه بگوید حجتی (نباشد و) سوال باقی باشد. و نیز آنچه از موجودات (بر نهادی است که مر آن راجز چنان توهم کردن ممکن (نیست،) سوال از آن محال باشد و به سبب استحالت آن سوال، عجز به قدرت قادر اندر جز چنان کردن مر آن چیز را باز نگردد. چنانکه کسی پرسد که (خدای) تواند که جسمی آفریند که آن نه متحرک باشد و نه ساکن؟ که این محال است. و دلیل بر استحالت این سوال آن است که جسمی اندر وهم ما نیاید که آن نه ساکن (باشد) و نه متحرک. و ما اندر جواب پرسنده این مساله و درست کردن استحالت این گوییم که چو همی گوید که صانع چرا اندر آفرینش عالم تاخیر کرد و (مر او را) نیافرید تا بدان هنگام که آفریدش؟ این قول از او اقرار است هم به وجود صانع و هم به مصنوعی عالم. آن گاه اگر بدین سوال همی آن جوید (تا) درست کند که وجود این آفریده با وجود آفریننده قدیم برابر باشد تا این آفریده نیز قدیم باشد، با این اقرار که کرد مر او را این مقصود حاصل نشود و محال آید، از بهر آنکه وجود مصنوع پس از وجود صانع (باشد) ناچاره به مدتی بسیار یا اندک، آن گاه اگر آن مدت اندک یا بسیار باشد، فاعل نیز محدث باشد، از بهر آنکه (آن) زمان بی فعلی بر فاعل گذشته باشد تا زمان فعلش آمده باشد و زمان گذشته متناهی باشد و چنان آید که صانع از مصنوع محدث خویش به زمانی متناهی قدیم تر باشد (و قدیمی که او از محدثی به زمانی متناهی قدیم تر باشد) نیز محدث باشد. و چو حال این باشد، از (این) قول محدثی صانع حاصل آید نه قدیمی مصنوع، و محال باشد که صانع محدث باشد. و قولی که آن مر متفحص را به محال رساند محال باشد، (پس) این سوال محال است.