معنی کلمه رأي در لغت نامه دهخدا
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همه پای تو.فردوسی.به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم.فردوسی.کنون شهر ایران سرای تو است
مرا ره نماینده رای تو است.فردوسی.که جز کشتن و خواری و درد و رنج
ز کهتر نهان کردن رای و گنج.فردوسی.رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی.منوچهری.در خواست [ خواجه احمد حسن ] تا ایشان [ اریارق و غازی ] را بتازگی دلگرمی بوده باشد آنگاه رای ، رای خداوند است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223 ). امیر گفت :من همه شغلها بدو خواهم داد، و بر رای و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. ( تاریخ بیهقی ). چه رای امام مرحوم القادرباﷲ... ستاره ای بود درخشنده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ). نامه توقیعی رفته است تا... احمدبن الحسن... ببلخ آید... تا تمامی دست محنت از وی کوتاه آید و دولت ما با رای و تدبیر وی آراسته گردد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685 ). پدر ما هرچند ما را ولیعهدکرده بود... در این آخرها... سستی بر اصالت رای بدان بزرگی... دست یافت... ما را به ری ماند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73 ).
چنان کرد مهراج کو رای دید
که رایش سپهر دلارای دید.اسدی.رای سلطان معظم خسرو خسرونشان
معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان.امیرمعزی.قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گردد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.مسعودسعد.کلیله گفت چیست این رای که اندیشیده ای ؟ ( کلیله و دمنه ).رای هر یک برین مقرر که من مصیبم. ( کلیله و دمنه ص 174 ). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد. ( کلیله و دمنه ).