دوادو

معنی کلمه دوادو در لغت نامه دهخدا

دوادو. [ دَ دَ / دُو ] ( اِ مرکب ) دویدن بود به هر طرف از پی هم. ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( برهان ). دوندگی. ( ناظم الاطباء ) :
پس ستون این جهان خود غفلت است
چیست دولت کاین دوادو با لت است.مولوی.- دوادو کردن ؛ دوندگی کردن. سخت در تلاش و تکاپو بودن : خوی من نیست که بگزافه دوادو کنم و رنج برم... آن چه روزی من است بر من بیاید. ( فیه مافیه ). || دوندگی دائم و در مسافرت بسیار. ( از ناظم الاطباء ). || ( نف مرکب ) کسی را گویند که خدمات جزوی به او رجوع فرمایند و هرساعت او را به کاری فرستند. ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). پادو. || قاصد و پیک. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه دوادو در فرهنگ معین

(دَ دَ وْ ) (ق مر ) ۱ - دوندگی . ۲ - مجازاً سعی ، کوشش .

معنی کلمه دوادو در فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) دویدن به هر طرف از پی هم . ۲ - ( صفت ) شخصی که خدمات جزئی به او رجوع کنند و هر ساعت او را پی کاری فرستند

جملاتی از کاربرد کلمه دوادو

پیش تو این حالت بد دولتست که دوادو اول و آخر لتست
تو ملامت مکن کزین سبب است گرد این خاکدان دوادو من
دین به هزیمت شد از دوادو دیوان نام نیابد کس از شریعت هزمان
در میان مجرم و حق چون رسول بس دوادو بس سعایت می‌کند
شخصی امامت می‌کرد و خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً مگر از رؤسای عرب یکی حاضر بود یکی سیلی محکم وی را فرو کوفت. در رکعت دیگر خواند وَ مِنَ الْاَعْرَابِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ آن عرب گفت اَلْصَّفْعُ اَصْلَحَکَ هر دم سیلی می‌خوریم از غیب در هرچ پیش می‌گیریم به سیلی از آن دور می‌کنند باز چیزی دیگر پیش می‌گیریم باز همچنان قیل ماطافة لنا هوالخسفُ والقذفِ و قیل قطعُ الاوصال ایسرُ من قطع الوصال مُراد خسف به دنیا فرو رفتن و از اهل دنیا شدن و القذف از دل بیرون افتادن، همچونک کسی طعامی بخورد و در معده‌ی وی ترش شود و آنرا قی کند اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن اکنون مُرید نیز چاپلوسی و خدمت می‌کند تا در دل شیخ گنجایی یابد و العیاذ باللهّ چیزی از مُرید صادر شود شیخ را خوش نیاید و او را از دل بیندازد مثل آن طعام است که خورد و قی کند چنانک آن طعام جزو آدمی خواست شدن و سبب ترشی قی کرد و بیرونش انداخت آن مُرید نیز به مرور ایّام شیخ خواست شدن به سبب حرکت ناخوش از دلش بیرون انداخت. عشق تو منادیی به عالم در داد تا دلها را به دست شور و شر داد و آنگه همه را بسوخت و خاکستر کرد و آورد به باد بی‌نیازی برداد در آن باد بی‌نیازی ذرّات خاکستر آن دلها رقصانند و نعره زنانند و اگر نه چنینند پس این خبر را که آورد ؟ و هردم این خبر را که تازه می‌کند ؟ و اگر دلها حیات خویش در آن سوختن و باد بردادن نبینند چندین چون رغبت کنند در سوختن ؟ آن دلها که در آتش شهوات دنیا سوخته و خاکستر شدند هیچ ایشان را آوازه‌ای و رونقی میبینی میشنوی ؟ لَقَدْ عَلِمْتُ وَمَا الْاِسْرَافُ منْ خُلُقِیْ اَنَّ الَّذی هُوَ رزْقِیْ سَوْفَ یَأتِیْنِیْ اَسْعی لَهُ فَیُعَنِّیْنِیْ تَطَلُّبُهُ وَلَوْ جَلَسْتُ اَتَانِی لَاُیُعَنِیَّنِیْ بدرستی که من دانسته‌ام قاعده‌ی روزی را و خوی من نیست که به گزافه دوادو کنم و رنج برم من بی‌ضرورت . به درستی که آنچ روزی من است از سیم و از خورش و از پوشش و از نارِ شهوت چون بنشینم بر من بیاید. من چون می‌دوم در طلب آن روزی‌ها مرا پررنج و مانده و خوار می‌کند طلب کردن اینها و اگر صبر کنم و بجای خود بنشینم بی رنج و بی‌خواری آن بر من بیاید زیرا که آن روزی هم طالب من است و او مرا می‌کشد چون نتوان مرا کشیدن او بیاید چنانک منش نمی‌توانم کشیدن من می‌روم، حاصل سخن اینست که بکار دین مشغول می‌باش تا دنیا پسِ تو دَوَد مراد ازین نشستن نشستن است بر کار دین اگرچه می‌دود چون برای دین می‌دود او نشسته است و اگرچه نشسته است چون برای دنیا نشسته است او می‌دود قال علیه السلّم مَن جَعَلَ الهُمُوْمَ هَمّاً وَاَحِداً کَفَاهُ اللّهُ سَائِرَ هُمُوْمِه هر که را ده غم باشد غم دین را بگیرد حق تعالی آن نه را بی سعی او راست کند. چنانک انبیا در بند نام و نان نبوده‌اند در بند رضاطلبی حقّ بوده‌اند نان ایشان بردند و نام ایشان بردند هرکه رضای حقّ طلبند این جهان و آن جهان با پیغامبران است و هم‌خوابه اُولئِکَ مَعَ النَّبِیِّنَ وَالصِدِّیْقِیْنَ وَالشُهدّآءَ وَالصَّالِحِیْنَ چه جای این است ؟ بلک با حقّ همنشین است که اَنَا جَلِیْسُ مَنْ ذَکَرَنِیْ اگر حقّ همنشین او نبودی در دل او شوق حقّ نبودی هرگز بوی گل بی گل نباشد هرگز بوی مُشک بی مشک نباشد. این سخن را پایان نیست و اگر پایان باشد همچون سخن‌های دیگر نباشد مصراع شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید. شب و تاریکی این عالم بگذرد و نور این سخن هر دم ظاهرتر باشد چنانک شب عمر انبیا علیهم السلّم بگذشت و نور حدیثشان نگذشت و منقطع نشد و نخواهد شدن. مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست می‌دارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند مجنون گفت این مردمان ابله‌ند و اَیُّ مَلِیْحَةٍ لَاتُشْتَهی هیچ مردی باشد که به زنی خوب میل نکند و زن همچنین بلک عشق آن است که غذا و مزه‌ای ازو یابد همچنانک دیدار مادر و پدر و برادر و خوشی فرزند و خوشی شهوت و انواع لذّت ازو یابد » مجنون مثال شد از آن عاشقان چنانک در نحو زَید و عمرو. شعر: گر نقل و کباب و گر می ناب خوری    می‌دان که به خواب در همی آب خوری    چون برخیزی ز خواب باشی تشنه    سودت نکند آب که در خواب خوری اَلْدُّنْیا کَحُلُمٌ النَّائِمِ دنیا و تنعمّ او همچنان است که کسی در خواب چیزی خورد پس حاجتِ دنیاوی خواستن همچنان است که کسی در خواب چیزی خواست و دادندش عاقبت چون بیداری است از آنچ در خواب خورد هیچ نفعی نباشد پس در خواب چیزی خواسته باشد و آنرا به وی داده باشند فَکانَ النَّوالُ قَدُرَ الْکَلام.
تن اگر چه در دوادو اثر نشان جان است بنماید از لطافت رخ جان بدین نشانی
چونک از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند
خواجه خیرست این دوادو چیستت گم شده اینجا که داری کیستت
پس ستون این جهان خود غفلتست چیست دولت کین دوادو با لتست