دمدمی

معنی کلمه دمدمی در لغت نامه دهخدا

دمدمی. [ دَ دَ ] ( ص نسبی ) ( اصطلاح عامیانه ) دمدمی مزاج. آنکه بر امری ثبات نورزد. آنکه هر ساعت رأی مخالف رأی پیشین دارد. آنکه بر قولی نپاید و زود تغییر عقیده دهد. بلهوس. متلون. متردد. دودل. ( یادداشت مؤلف ). در لهجه امروز آذربایجان چنین شخص را دمدمکی گویند. || این وقت و همین دم. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ).

معنی کلمه دمدمی در فرهنگ معین

(دَ دَ ) (ص نسب . ) (عا. ) کسی که هر آن عقیده اش تغییر می کند.

معنی کلمه دمدمی در فرهنگ عمید

کسی که هردم تغییر حالت یا تغییر عقیده بدهد و خوی مستقیم نداشته باشد.

معنی کلمه دمدمی در فرهنگ فارسی

کسی که هردم تغییرحالت یاعقیده بدهدبدون خوی
( صفت ) آنکه هر دم تغییر عقیده دهد متلون المزاج .

جملاتی از کاربرد کلمه دمدمی

گراهام، آقای بازار را فردی با اختلال دوقطبی (افسردگی-شیدایی) به‌­تصویر کشیده‌­است، که سرخوش، غیرمنطقی، دمدمی­‌مزاج و احساساتی می‌­باشد.
اگر خوشگل نبودم و کارم را جدی می‌گرفتم، شاید چیزی از آب درمی‌آمدم. اما چون سرسری و دمدمی بودم و هر مانعی به میل و اراده پدرم از جلوی پایم برداشته می‌شد، از شانزده سالگی حس کردم که با صورتم بیشتر می‌توانم جلوه کنم تا با هنرهای دیگری که داشتم یا می‌توانستم کسب کنم. در نتیجه هیچ کاری را جدی نمی‌گرفتم، همیشه راه سهل‌تر را انتخاب می‌کردم.
اوهمهٔ احساس‌ها و تلقی‌های خود از فرنگیس را در پرده‌ای به نام چشم‌هایش به یادگار نهاده‌است. در این چشم‌ها به‌طور کلی زنی مرموز، دمدمی‌مزاج و هوسباز و خطرناک نمایان می‌شود؛ اما زن می‌داند که استاد هیچگاه به ژرفای روح او پی نبرده و این چشم‌ها از آنِ او نیست.