دعج

معنی کلمه دعج در لغت نامه دهخدا

دعج. [دَ ع َ ] ( ع مص ) نیک سیاه شدن سیاهی چشم در فراخی آن ، یا نیک سیاه شدن سیاهی چشم در نیک سپیدی آن. ( از منتهی الارب ). سخت سیاه شدن چشم همراه فراخی آن ، و چنین کسی را أدعج و دعجاء گویند. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) سیاه چشمی. ( فرهنگ فارسی معین ).
دعج. [ دُ ] ( ع ص ) ج ِ أدعج و دَعجاء. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به ادعج و دعجاء شود.

معنی کلمه دعج در فرهنگ معین

(دَ ) [ ع . ] (اِمص . ) سیاه چشمی .

معنی کلمه دعج در ویکی واژه

سیاه چشمی.

جملاتی از کاربرد کلمه دعج

و در تفسیر آورده‌اند که ایشان از صالح درخواستند که هر پیغامبر که آمد بقوم خویش با وی معجزتی بود که دلالت کرد بر صدق وی و ما از تو می‌خواهیم که ازین سنگ معروف و اشارت بآن سنگ کردند بیرون آری ماده شتری آبستن. صالح ایشان را نزدیک آن سنگ جمع کرد و دعا کرد، و ربّ العزّة دعاء وی اجابت کرد. لیجعل تلک النّاقة فتنة لهم. ایشان در آن سنگ نظر میکردند که همچون زن آبستن شکم باز کرد درد زه خاست و ناقه از آن بیرون آمد بر آن صفت که ایشان میخواستند، حمراء دعجاء عشراء. از سه روی معجزه بود: یکی آنکه ناقه از سنگ بیرون آمد و این معتاد نیست، دیگر آن که بی‌فحل آبستن گشت، سوم آنکه ناقه بر آن صفت که ایشان میخواستند بیرون آمد. یقال کان عاد الاوّل مرّ بتلک الصّخرة یوما راکبا فسمع من جوف الصّخرة: جز بی فانّ فیّ هلاک خلق من ولدک.
گربی‌قرین بودعجبی نیست‌زانکه هست او سایهٔ خدا و خدا هست بی‌قرین
شهاب‌الدین ابوالعباس احمد بن یحیی بن فضل‌الله عجلی بن دعجان قرشی عَدَوی عمری در ۳ شوال ۷۰۰ق/۱۱ ژوئن ۱۳۰۱ در دمشق زاده شد.نخست نزد پدرش «یحیی بن فضل‌الله» و گروهی از علمای دمشق دانش آموخت. سپس به قاهره، اسکندریه و حجاز رفت.علم لغت را از اثیرالدین بن حیان، نحو را از کمال‌الدین بن قاضی شُهبة و شمس‌الدین بن مسلم، فقه را نزد شهاب‌الدین بن مجد عبدالله و برهان‌الدین فزاری و ابن تیمیه، اصول فقه را نزد شمس‌الدین اصفهانی، عروض را از شمس‌الدین بن صائغ و علاءالدین وَداعی را فراگرفت.
ثم قال: انظروا فان جاءت بولد اسحم ادعج العینین عظیم الالیتین خداج الساقین فلا احسب عویمرا الّا قد صدق علیها، و ان جاءت به احیمر کانه و حرة فلا احسب عویمرا الّا قد کذب علیها، فجاءت به علی النعت الّذی نعت رسول اللَّه من تصدیق عویمر فقال (ص): «لو لا الایمان لکان لی و لها شأن» و لقد رأی ذلک الولد امیرا من امراء الامصار و ما یدری احد من ابوه.
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب گر نهار وش ام ماهم روی وموی یار شد
دود آهم گر ز گردون بگذرد نبودعجب کآتشی دارم به جان و دل ز یاری از فراق
من ضبط دل چگونه توانم که چشم او داردعجب به بردن دلها مهارتی
گفتآیا این چه حال است این چه کار شدعجب سری در اینجا آشکار