معنی کلمه دستان زدن در لغت نامه دهخدا
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزآن خیره شد مرد بیداربخت.فردوسی.هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون همی نزند تا درآمدست خزان .فرخی.هزاردستان امروز در خراسان است
به مجلس ملک اینک همی زند دستان.فرخی.کجا گلی است نشسته است بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان.فرخی.جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.منوچهری.گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان.( ویس و رامین ).گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و نادره الحان.ناصرخسرو.همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.ناصرخسرو.به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت
بشاخ بلبل بی رود میزند دستان.مسعودسعد.هزاردستان گفتی که میزند دستان.مسعودسعد.بفضل و عدل معروفی بر آن جمله که در عالم
زنند از فضل و عدل تو به بستان بلبلان دستان.سوزنی.چون به دستان زدن گشادی دست
عشق هشیار و عقل گشتی مست.نظامی.این همه دستان عشقش می زنم
و آن دودستی فارغ از دستان من.سعدی. || لاف زدن :
تو رستمی بگه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند به مردی سام.خواجو.