معنی کلمه دریوش در لغت نامه دهخدا
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هرآنکه بود دریوش.( ویس و رامین ).نبید با دولب او به رنگ بود خجل
چراغ با دو رخ او به روشنی دریوش.لامعی گرگانی.زین خانه ٔالفنج وزین معدن کوشش
برگیر هلا زاد و مرو لاغر و دریوش.ناصرخسرو.کیمیای زر دریوش کف راد تو است
مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش
از کف راد تو دریوش غنی شد چندانک
کیمیا یابی و سیمرغ و نیابی دریوش.سوزنی.کارزاری نشود با تو به میدان نبرد
مگر آن کس که ز جان آمده باشد دریوش
شود از کوشش تومرد دلاور بد دل
شود از بخشش تو گنج توانگر دریوش.سوزنی.به توانگر دلی و کف جواد
نخوهی ماند در جهان دریوش.سوزنی ( از جهانگیری ).
دریوش.[ دَ ] ( اِخ ) نام حاکم همدان که پادشاه بابل گردید و به داریوش موسوم است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). صورت شکسته کلمه داریوش است و آنچه صاحب انجمن آرا درباره او نوشته صحیح نمی نماید. رجوع به داریوش شود.