درسار. [ دَ ] ( اِ مرکب ) درساره.دیواری باشد که در پیش قلعه و محوطه و خانه بکشند چنانکه در قلعه و خانه نمودار نباشد. ( برهان ). دیواری که پیش در خانه بکشند که درون خانه پیدا نباشد. ( ازآنندراج ) ( انجمن آرا ). || پرده ای را گویند که در پیش در خانه بیاویزند. ( برهان ). پرده ای که پیش در خانه بیاویزند برای اینکه درون خانه پیدا نباشد. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). || درگاه. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). سردر : قصر جاه و شرف وی به تو بادا معمور تا به فردوس برین بر شده درسار و شرف.سوزنی.طاق و درسار سرای تست محراب ملوک هرکه روی آرد بدین محراب از وی رو متاب.سوزنی.محترم صدری که درسار سرایش در عجم حرمت آباد است چون بیت الحرام اندر حجاز.سوزنی.ز درسار سرایت شمع گردون کند پهلو تهی از مس و از لمس.سوزنی.
معنی کلمه درسار در فرهنگ معین
(دَ ) (اِمر. ) ۱ - درساره ، دیواری که جلو درِ خانه یا قلعه درست کنند. ۲ - پرده ای که جلوی در خانه بیاویزند.
معنی کلمه درسار در فرهنگ عمید
۱. درگاه. ۲. پرده ای که در پیش در خانه بیاویزند. ۳. دیواری که در حیاط جلو در خانه درست کنند که داخل خانه دیده نشود.
معنی کلمه درسار در فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - دیواری که در پیش در قلعه و محوطه خانه کشند . ۲ - پردهای که در پیش در خانه آویزند . ۳ - درگاه .
معنی کلمه درسار در ویکی واژه
درساره، دیواری که جلو درِ خانه یا قلعه درست کنند. پردهای که جلوی در خانه بیاویزند.
جملاتی از کاربرد کلمه درسار
هزار افسوس آغاز سخن ها که پیرایه دهن هاست و سرمایه انجمن ها از آن خواجه پاچه پلشت و خاتون شباره و بچه پدرسار خوی گذارندگی خواست و خامه نگارندگی خستگی بر تندرستی دست یافت وناگزیرانه رازی چند که رامش ساز دل هاست و تیمار سوزتن ها در پای رفت. به خواست خدا و دست یاری بخت دویم باره هر که باره در زین کشد بی کاست و فزود چشم سپار و گوش گزار خواهم داشت و این کار هم پهلوی دیگر کردارهای ایشان در پهنه روزگار یادگار خواهد ماند.
میگویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل چون رستی از حبس اجل بیروزن و درسارهای
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهای
مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
از آن خانه که تو صد زخم خوردی به گرد آن در و درساره گشتی
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو و آن رونق سقف و در و درساره ما کو
حاجی جان فسانه گوئی و بهانه جوئی های بچه چشمک باز را شنیدم. پاک یزدان ما را از آب و گل پرداخت و خداوند جان و دل ساخت و از آن پایگاه بلند مایه بدین جایگاه پست پایه انداخت تا در تاریکی روشنائی جوئیم و از بیگانگی راه آشنائی پوئیم و از بیغوله ناشناختی ها پی به بنگاه شناسائی بریم. بار خدای آگاه است و پاک روان بزرگان گواه که نخستین روزگاران که پدر و مادر این پسرک با رهی رای یکتائی زدند و خوشبای دلربائی، می دیدم کدام اندیشه این بیشه کران شاخ و ریشه را پیش پای آن شب باره واین سایه پرست گذاشته و بست و گشاد و ستد و داد کدامین پنداشت و انگاشت آن سه بیگانه سیم باره را بر آشنائی من داشته، ولی چون گناه نبوده و بزه دست نانموده را آویز و گرفت آئین هنرمندان نیست بدان افت و انداز و پر و پرواز که دیدی زبان از نکوهش خاموش، چشم از زشت دیدن فراهم، دست از انداز ناشایست بسته، پای از پویه ناهموار شکسته، دل از اندیشه آلایش بر کران، روان از سگالش پاچه پلشتی ها پرداخته. کالا و رخت بالا و پست آنچه بود به کنکاش مرد یا زن سپردیم. سیم و زر از سه تا سیصد هر مایه باغ و درخت و پس انداز زندگانی و زیست از جندق رسید کارسازی مرد کردیم، سیاهه زرو کالا به گفته زن و خوشنودی شوهر به این بچه چشمک باز سپرده افتاد. پاره ای چیزها که به چشم اندر گرامی تر بود و دیده و دل را بدان زودتر از دیگر چیزها نیاز افتادی. بچه چشمک بازش پاس دار نیمه جامه و رخت و بالا پوش را خاتون مردانه پوش پیمانه نوش بالا گرفت. پنجاه یا شصت تومان تنخواه را خواجه پاچه پلشت به شوخ چشمی و سخت روئی پیرایه تن و توش فرمود و سرمایه مغز و هوش. روزی بر هنجار افسانه گفتم دو سه سال افزون گذشت تا فرزند ترا پدرسار اندوه آزمای پرستاری و پرورشم و اتابک وار تیاق گزار و پاس اندیش راه و روش، پاداش این مایه درد و رنج را دست رنج نخواهم. رخت و جامه بردن، زر و سیم خوردن را که کام خواجه و خاتون افتاد چه نام نهم و بیغاره یاران دانش و دید را چه پاسخ دهم؟ پیر پاچه پلشت آرنج ستون زنخ کرد و در زانو از پس پشت گذرانیدن همسنگ ملخ گشت که مگر نشنیده ای تا بازاریان گویند مزد خرچرانی خرسواری است.
پسر سست پی بود و مادر نهاد پدرسار بر سخت و سیرش بگاد