معنی کلمه داستان زدن در لغت نامه دهخدا
بشاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.ابوشکور.چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زده ست اندرین.فردوسی.یکی داستان زد برین بر پلنگ
چو با شیر جنگی درآمد بجنگ.فردوسی.یکی داستان زد جهاندیده کی
که مرد جوان چون بود نیک پی.فردوسی.گهر بی هنر ناپسند است و خوار
بدین داستان زد یکی هوشیار.فردوسی.سخنهای نیکو ابا پیلتن
بگوی و بسی داستانها بزن.فردوسی.یکی داستان زد برین مردسنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ.فردوسی ؟خجسته نشستی و شاد آمدی
همه داستانها بنیکی زدی.فردوسی.یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده...فردوسی.شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود.فردوسی.مباش اندرین نیز همداستان
که بدخواه خود زد چنین داستان.فردوسی.برین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد مرد کیفر برد.فردوسی.تو نشنیده ای داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ.فردوسی.یکی داستان زد هزبرژیان
که چون بر گوزنی سرآید زمان.فردوسی.مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین برپلنگ.فردوسی.یکی داستان زد گوی در نخست
که پرمایه آنکس که دشمن بجست.فردوسی.پسر مهربان تر بد از شهریار
بر این داستان زد یکی هوشیار.فردوسی.بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوبتر داستان زد برین.فردوسی.یکی داستان زد بر او پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن.فردوسی.همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان.فرخی.طبایع ز حزمش بود بی خلل
زمانه بعزمش زند داستان.عنصری.چه نیکو داستانی زد یکی دوست