خوشبوئی. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( حامص مرکب ) خوشبویی. حالت خوشبو بودن. بوی خوش دارندگی. ارج. ( یادداشت مؤلف ). معطری : ز خوش رنگی چو گل گشتم زخوش بوئی چوبان گشتم ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم.فرخی.
جملاتی از کاربرد کلمه خوشبوئی
شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست
دم ز خوشبوئی زد از بس مشک چین روسیه از خجلت گیسوی توست
و دلیل آریم بدانکه آنعالم باقی است گوئیم چون مرینعالم را همی بینیم گردنده است از حال بحال و حقیقت فنا گشتن حال موجود است از آن معنی که مرورا وجود خوانند و چیزیکه اندر جزویات خویش فنا پذیرد لازم آید که روزی کلیت او فنا پذیرد و انواع فنا اندرین عالم بسیار است و از جا کول شدن اضداد بر اضداد اندرو چون مرده شدن زنده و روشن شدن تاریک و گنده شدن خوشبوئی و جز آن و اینهمه دلیل فناست از بهر آنکه فنا ضد بقاست همچنانکه تاریکی ضد روشنی است و عدم ضد وجود است پس این فناهای جزوی دلیل همیکند بر فنای اینعالم بکلیت و چون این مصنوع را فنا درست شد بقای آنعالم که او صانع است درست شد از بهر آنکه صانع را بر مصنوع شرفست چنانکه بقارا بر فنا شرفست و صنعت اندرین عالم عرضی است و بقای اینعالم نیز عرضی است و گشتن حال او گواهی همی دهد که بقاش عرضی است و معنی عرض اندر چیزی پدید نیاید مگر از چیزیکه آن معنی اندر و جوهری باشد یعنی ذاتی و گرمی و روشنی اندر آهن از آتش عرضی پدید آید که گرمی و روشنی اندر آتش جوهری است یعنی ذاتی پس درست کردیم که این بقای عرضی اندرین عالم از آنعالم پدید آمده است و مر آنعالم را لازم آید که بقای او جوهری باشد یعنی ذاتی.
مجمر خلق تو چون دم زند از خوشبوئی از حسد دود برآید ز دل مشک ختن
بهارست ای پسر در ده ز بهر رفع دلتنگی شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نافه چین گشته درعالم به خوشبوئی مثل تاری از زلفش مگر بر نافه چین بسته اند