خوارکار. [ خوا / خا ] ( ص مرکب ) لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. ( یادداشت بخط مؤلف ) : کسی گفت خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت چنین گفت پس با پسرساوه شاه که این بدگمان مرد چون یافت راه شب تیره و لشکر بیشمار طلایه چرا شد چنین خوارکار؟فردوسی.تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق زشت است خوارکاری خوبست بردباری گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری.منوچهری.
معنی کلمه خوارکار در فرهنگ معین
(خا ) (ص فا. ) آسانگیر، سهل انگار.
معنی کلمه خوارکار در فرهنگ عمید
سهل انگار، بی مبالات.
معنی کلمه خوارکار در فرهنگ فارسی
لا ابالی اهمال کار
معنی کلمه خوارکار در ویکی واژه
آسانگیر، سهل انگار.
جملاتی از کاربرد کلمه خوارکار
شاهزاده گفت: چنین آورده اند که در شهور سالفه و اعوام ماضیه، سه کس از دهات عالم و کفات بنی آدم بر سبیل مشارکت، متاجرت می کردند و مرا بحث فراهم می آوردند . چون دینار به هزار رسید، گفتند: قسمت کنیم. یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود و در حوادث تجربت یافته و مهذب گشته، گفت: قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود و از کسور و قصور خالی نباشد. این کیسه نزدیک معتمدی به امانت نهیم تا چون ربح آن به هزار و پانصد رسید، آنگه قسمت کنیم. هر یک را نصیبی کامل و قسطی وافر حاصل آید و از آن نصاب، نصیبه رفاهت و فراغت در باقی عمر ما را مدخر گردد. چه یافتن منال بی وسیلت مال، دشخوار و ناممکن بود و هر که در آن باب غفلت و خوارکاری نماید، از لذت و مسرت بی بهره ماند و از فراغت و رفاهت محروم گردد. پس هر سه به اتفاق یکدیگر کیسه برگرفتند و به خانه پیرزنی رفتند که به امانت و سداد موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند: این هزار دینار نزدیک تو به امانت و ودیعت می نهیم و وصایت می کنیم که تا هر سه جمع نشویم، این کیسه به کسی ندهی و خود برفتند و روزگاری بر آن بگذشت تا وقتی اتفاق افتاد که به گرمابه روند و استحمامی کنند. یکی از آن سه گفت: در همسایگی آن زن گرمابه ای است، همانجا رویم و از گنده پیر، گل و شانه خواهیم. چون آنجا رسیدند، دو کس توقف کردند و آن که زیرکتر بود، گفت: شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم و و به خانه گنده پیر آمد و گفت: کیسه زر به من ده. پیرزن گفت: تا هر سه جمع نگردید، من امانت ندهم. مرد گفت: آن دو یار من در پس خانه تو ایستاده اند. تو بر بام خویش رو و بگوی: آنچه یار شما می خواهد، بدو دهم یا نه؟ پیرزن بر بام خانه رفت و سوال کرد که آنچه یار شما می خواهد به وی دهم؟ گفتند: بده که او را ما فرستاده ایم و ما خواسته ایم. زن گمان برد که ایشان کیسه زر می گویند، کیسه به مرد داد. مرد کیسه برگرفت و برفت.
در سنگ مثانه کودکان … چون چنین بوذ و یک ماه علاج کردی و بیرون نیامد اکنون بآهن مشغول باش و برگیر آن چیزهایی که سنگ را بیرون آرذ … و نگر تا خوارکاری نکنی بدین جای اگر بیرون نیاوری بوذ که مثانه ریش کنی و به دق بازگردد و هلاک کند.
تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق خوش نیست خوارکاری، خوبست بردباری
گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری
گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری