خواجه سرا
معنی کلمه خواجه سرا در فرهنگ معین
معنی کلمه خواجه سرا در فرهنگ عمید
معنی کلمه خواجه سرا در فرهنگ فارسی
معنی کلمه خواجه سرا در ویکی واژه
غلامی که خایة او را کشیده باشند.
جملاتی از کاربرد کلمه خواجه سرا
و دیگر اى قاضى! تو میدانى که سیاست پادشاه بیش از آنست که تو تصور کردهیى. بهر حال راست بگو و از افکار گذشته بگذر! حالا چه میگوئى؟. در این حالت پادشاه نشسته و تماشاى دیوان پسر و حالات قاضى را میکرد و و بسیار از سیاست و دیوان پسر خوشش آمده بود. بعد از آن پسر گفت: اى قاضى! چون مدتى از اهل شرع بودهیى، اگر راست بگوئى فهو المراد، و اگر نه امروز بفرمایم تا چند نفر رفته و کنیز را از خانهى تو بیرون آورند. پس از این قاضى مضطرب شد و با خود گفت که گویا اسباب افتضاح فراهم آمده و لابد کس بجرم من بفرستد و کنیز را بیرون آورد و عاقبت کار باقرار و اعتراف انجامد، لهذا سکوت اختیار نموده و سر بزیر انداخت. پس از این حالت پسر بدو سه نفر از خواجه سرایان فرمود که بروید بخانهى قاضى، کنیز و غلام و خدمهى قاضى را گرفته سیاست نمائید! دیگر بخواجه سرایان گفت که مبادا شما را چیزى بخاطر برسد که دروغ و حیله قبول نموده و یا اینکه رشوه بگیرید و حمایت و رعایت قاضى را منظور بدارید! دشمن سر مبارک سلطان محمودم که اگر سر موئى حیف و میل کرده چشم پوشى نمائید، بفرمایم تا شماها را بعقوبت هر چه تمامتر هلاک کنند. پس از این دستور العمل دوباره قاضى را بزندان فرستاد. چون صبح شد خواجه سرایان بخانه قاضى رفته ابتدا غلام بچهى کوچکى را که در آن خانه بود گرفتند، قضا را آن غلام بچه از کنیز خبر داشت و همه روزه آب و نان از براى آن کنیز میبرد. خواجه سرایان او را سیاست کردند که بگو کنیز در کجاست؟ آن غلام بچه بىتامل گفت که در فلان جاست، و خبر از قاضى نداشت که چه کرده و چه پرداخته. خواجه سرایان آن غلام بچه را برداشته روانهى آن مکان گردیدند و غلام کنیز را بیرون آورده بدست ایشان داد و ایشان کنیز را برداشته بدربار سلطان رسانیدند. پادشاه چون نظرش بر آن کنیز افتاد متعجب گردید، بعد از آن از کنیز حقیقت احوال پرسید و آن کنیز آنچه از قاضى باو رسیده بود تمام را بتفصیل شرح و بیان داد. پس بفرمودند تا قاضى را حاضر کردند و در حضور قاضى آنچه واقع شده بود باز تقریر کرد. پادشاه از این سخنان برآشفت، تاجر را طلبیده و خلعت داد و نوازش فرمود و کنیز را با اموالى که تاجر بقاضى سپرده بود گرفته تسلیم تاجر نمود و تاجر را مقتضى المرام روانه ساخت، و قاضى را سیاست تمام کرد و امر کرد که بآتش بسوزانند. بعد از این پسر را گفت: چه چیز بتو بدهم که در عوض آن مردى و خوبى که از تو صادر گردید؟. پسر بعرض رسانید که امر، امر پادشاه است. سلطان فرمود که انسب و اولى آنست که تو وزیر من باشى! پس پادشاه فرمود تا آن پسر را باعزاز تمام بحمام بردند و او را بخلعت پادشاهى مخلع نموده مرکب و یراق مرصع و خانه و خیمه و ظروف و فرش و آنچه لازمهى مقام وزارت بود باو عطا گردید و او را وزیر اعظم خود گردانید. خواجه حسن میمندى که شنیدهیى همان پسر است که پدر و مادر از طفیلى او بمرتبهى اعلى رسیدند. پس اى موش! بترس که از مکر و تزویر دور باشى، چرا که عاقبت سبب رسوائى و خجالت و شرمسارى است و این نظر را از براى آن آوردم تا آگاه باشى و بمرتبهى انصاف راضى شوى. موش گفت: اى شهریار! من از اهل شرع نیستم که باطن آن مرا بگیرد ولکن بر شما لازمست ملاحظه نمائى مبادا خلاف این دانى که اهل اللَّه با کرامتند بعد باطن اهل اللَّه تو را بگیرد. گربه گفت: آن جماعت را که تو اهل اللَّه میدانى اهل شیطانند و خداوند عالمیان فرموده است: أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ. پس هر کس مطابعت خدا و رسول بگذارد و متابعت غیر اختیار کند البته او تابع شیطان و در دنیا و آخرت خجل، و پشیمانى مستوجب عذاب نیران است. موش گفت: اى شهریار! شما آنچه را بنده قبل از این در باب صوفیه و کرامات ایشان بیان کردم همه را رد نموده دلیل بطلان آنها را ظاهر و واضح نکردهیى بلکه از جاى دیگر نقلها میکنى. گربه گفت: اى موش در خاطر دارى که خرافات گفتى، پس گوش بدار و بشنو تا بطلان هر یک را براى تو بیان کنم. موش گفت: در باب شیخى که در لفظ این کلمات جارى شد چه میگوئى که گفت خون مجد الدین خون خراسان، خون مجد الدین خون عراق و خون مجد الدین خون بغ، و خواست داد را بگوید مریدى از مریدان دست بدهان او گذاشت و نگذاشت لفظ بغداد را تمام کند زیرا اگر کلمهى بغداد را تماماً گذرانیده بود جمیع اهل بغداد قتل عام میشد و باقى را که نام برده بود هلاکو قتل عام نمود. حال در این قضیه چه میفرمائى؟. گربه گفت: اى موش؟ گوش هوش را باز دار و بشنو که چقدر غلط در این قول هست!. یکى آنکه خداوند عالمیان مهربان و مشفق است پیوسته مرحمت و کرم فرموده و میفرماید و ذرهیى در آنچه لازمهى هر فردى از افراد مخلوق است ممنوع نفرموده بلکه عنایت را مبذول داشته و آنچه لازمهى خلق است تماماً مهیا ساخته خصوصاً انسان را، زیرا او را بجان و عقل و تمیز و تدبیر و تفکر و تخیل و نطق و قابلیت آراسته و عرصهى زمین را میدان فرصت کار و بار و زرع و کشت و خانه و لانهى او را ساخته، و حیوانات را تابع و مطیع آن گردانیده و خیمهى آسمان را با قندیل ماه و آفتاب از براى او را نورانى ساخته، الخلاصه اگر در این باب هر چند گفتگو کنم تمام نمیشود. بارى خداوند کرهى آسمان را بر جمیع مخلوقات ممتاز گردانیده و از روى شفقت و مرحمت کتب و صحف را براى پیغمبران فرستاده و بآنها امر بمعروف و نهى از منکر فرموده، چگونه میشود که خداوند مهربان از براى یکى از شاگردان و مریدان شیخى چندین هزار نفس را براى دعاى او بقتل عام اذن داده و رضا شده باشد؟!. و دیگر آنکه حق تعالى در کلام مجید در باب قصاص و قتل ناحق و دیت، بر پیغمبر خود المصطفى صلى اللّه علیه و سلم آیهى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى نازل فرموده پس بمفاد این حکم محکم کتاب لازم میآید که هر گاه چنین فعلى طاهر گردد و او را حمل بر رضاى خدا شود لاشک این اعتقاد منافى و مخالف آیهى قرآن و احادیث نبویه بوده و خواهد بود، و این محال است. پس ظاهر و هویدا شد که این حکایت دروغ و خلاف است. و دیگر آنکه حضرت ابراهیم اسم اعظم میدانست و چیزى از کوه و دیوار و اشجار مانع قوت باهرهى آنحضرت نبود، چنانکه بهر طرف که نگاه کردى اوضاع مردم آنطرف را دیدى و همه را بنظر در آوردى. روزى بطرفى نگاه کرد دید دو کس زنا میکنند، گفت: اللهم اهلکهم یعنى اى پروردگار بکش اینها را، پس آن دو کس بمردند، بطرف دیگر نظر کرد دید دو شخص دیگر زنا میکنند ایشان را هم بهمین قسم دعا کرد بمردند، بطرفى دیگر نظر کرد همین حالت را دید، الخلاصه سه طرف را دعا کرد و بمردند، بطرفى دیگر نظر کرد وحى بحضرتش آمد که یا ابراهیم ببرکت و اجابت دعاى شما شش نفر را هلاک گردانیدیم، ما توبه و انابت را جهت عاصیان فرستادهایم و وعدهى ثواب و مغفرت و تهیه عذاب جهنم همه را خبر دادهایم تو را باین کارها کار نباشد، و اگر چنین سلوک کنى باندک زمانى کسى دیگر بر روى زمین نمیماند. پس حضرت ابراهیم با آن قرب و منزلت که داشت او را اذن قتل و هلاک زانى نمیدادند و نهى مینمودند، حال از کجا ممکن و معلوم شد مردى که بقین بمذهب او نشده که چه مذهب دارد، چندین هزار نفس بسبب دعاى او قتل عام گردد؟!. پس تأمل کن که چگونه خواستند باین نوع حرفهاى مزخرف مردم را از راه بیرون برند و تابع اینگونه خران نمایند. دیگر آنکه پیغمبر ما محمد المصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلم در جنک کفار بسنک جفا دندان مبارک او را در صدف دهان آن شهید کردند و آن حضرت دست نیاز برداشت و گفت: خداوندا! بر این قوم نادان منگر، چه که نمیدانند که من پیغمبرم! اگر چنانچه باور میداشتند با من این گونه معامله و اذیت نمیکردند. حال ملاحظه کن هر گاه پیغمبر خدا بخلق ستمگر و ظالم بچنین رفتار و گفتار معامله کند دیگر تو چه میگوئى که شیخ بسبب خون یکنفر مرید قتل عام و هلاک و دمار چندین شهر را بىگناه و تقصیر کرده باشد، پس این گونه کشف و کرامات بخرج دادن کمال حماقت و خریت و نادانى خواهد بود زیرا که در این معنى شیخ را بر حضرت ابراهیم و محمد مصطفى علیه السلام تفضیل داده باشى و یا اینکه روایات و احادیث حضرت رسول را تکذیب نموده باشى. و دیگر اینکه هر گاه شیخ نزد خداوند عالمیان این قرب و منزلت داشته باشد که بسبب دعاى او قطع حیات و هلاک چندین هزار نفس شود، کى جایز و لایق حال او باشد که چنین دعائى بکند. دیگر آنکه چه میگوئى از این معنى که نصف بغداد را قتل عام کردن و نصف دیگر نجات یافتن این واقعه کى بوده و از کجا بوده و بچه عقلى میسنجد؟. موش سر برآورد و گفت: این گونه وقایع از تقاضاى حکمت بالغهى الهى بوده و کسى را در حکمت الهى راه نیست. گربه گفت: الحمد للّه معلوم شد که همیشه دروغگو هستى و بدروغ خود دائما رسوا میشوى هرگاه مقتضى حکمت الهى در این بوده پس دعاى شیخ را در آن مطلب کارى نیست و او لاف دروغ زده، و آن جماعت و اینگونه کسان که این نسم چیزیرا کرامات دانسته باشند البته بیعقل و نادان و تابع دروغ زن شده باشند. و یکى دیگر ممکن است که کسى گوید پدرم دعا کرده و خداوند عالمیان ببرکت دعاى پدرم عراق را معمور ساخت، لکن نزد عقلاء این نوع دروغ وقوع ندارد، لهذا شیطان است که انسان با کمال و عقل و درک فریب او را خورد و از بادهى وسیع شریعت رسول خدا انحراف نموده روى در بیابان ضلالت و گمراهى آورده بمزخرفات کودنان بىعقل باور کرده و فریب خورده و تمیز حق از باطل نکند. اى موش! سخنان تو میماند بآن زن و شوهرى که از براى گوشت جنک کردند و شوهر آن زن را نصیحت و تنبیه نمود. موش گفت: بیان فرما تا بشنویم!. گربه گفت:
باغ، که او خاک معنبر کند سنبل او خواجه سرای گلست
همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
از خواجه سرا ببر، که افسوس بود پهلوی چنین گلی چنان ریحانی