خنبه

معنی کلمه خنبه در لغت نامه دهخدا

( خنبة ) خنبة. [ خ َ ب َ ] ( ع اِمص ) تباهی. فساد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خنبة. [ خ َ ن ِ ب َ ] ( ع ص ) باناز. باکرشمه. نرم آواز. ( منتهی الارب ): جاریة خنبة؛ کنیزک با ناز و کرشمه و نرم آواز. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ظبیة خنبة؛ آهوی گردن فرودآرنده نشیننده که نگذارد جای را. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خنبه. [ خ َ ب ِ ] ( اِ ) طاق. || صفه. ( ناظم الاطباء ). || آن باشد که در باغهای انگور در میان رسته تاک جوی بزنند و گودال کنند و خاکهای آن را بر دو کنار آن ریخته کنارها را بلند سازند و از سر بلندی تا سر بلندی دیگر چوبها اندازند تا درخت تاک بر بالای آن پهن شود. ( برهان قاطع ).
خنبه. [ خُم ْ ب ِ ] ( اِ ) خم بزرگ و دراز که در آن غله کنند خواه از گل و سفال باشد یا از چوب. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ). انبار خانه بقالان بود جداجدا که چیزی نهند. ( نسخه ای از اسدی ). چهاردیواری باشد که بر شکل چرخشتی سازند از بهر غله. ( صحاح الفرس ) :
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.ابوشکور بلخی.خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود ازچنگشان بس چیز پنهان.کسائی.جوال و خنبه من لاش کرد و کیسه خراب.طیان.دو چشم سوی خود و دل به خنبه و به جوال.؟ ( لغت فرس ).هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش.ناصرخسرو.ز جودش خلق را باشد لاَّلی
بجای غله در انبار و خنبه.شمس فخری.|| قبه. گنبذ. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه خنبه در فرهنگ معین

(خُ بِ ) (اِ. ) ۱ - خم بزرگ . ۲ - گودال یا چهاردیواری که در آن غله ریزند.

معنی کلمه خنبه در فرهنگ عمید

خم بزرگ.

معنی کلمه خنبه در ویکی واژه

خم بزرگ.
گودال یا چهاردیواری که در آن غله ریزند.

جملاتی از کاربرد کلمه خنبه

خم و خنبه پر ز انده، دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی
عُرْوة بن زُبَیْر گوید عمربن الخطّاب را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دیدم مشکی آب برگردن، گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هر جای، بسمع و طاعت من، تکبّر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک بخانۀ زنی انصاری برد و خنبهای وی پر کرد.
هر چ او گران بخرد ارزان شود در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش
خنبهای خسروانی پر ز می مایه برده از می لبهای وی
این چنین می را بجو زین خنبها مستی‌اش نبود ز کوته دنبها
از ابراهیم بن شیبان حکایت کنند که گفت چهل سالست تا اندر زیر هیچ نهفت نبوده ام شب، و بهیچ جای نیز که پوششی بودست، وقتی مرا آرزوی عدس بود از آن بخوردم و بیرون شدم، شیشها دیدم آویخته مانند نمودگارها، من پنداشتم سرکه است کسی مرا گفت چه فکری اندرین نمودگارها، می است و این خنبها می است گفتم فریضه بر من لازم آمد، اندر دکان خمّار شدم و از آن همی ریختم و آن مرد پنداشت که بفرمان سلطان همی ریزم، چون بدانست که بذات خود می ریزم مرا بگرفتند و بنزدیک ابن طولون بردند، فرمود تا دویست چوب بزدند و مرا اندر زندان بازداشتند و مدّتی دراز اندر آن زندان بودم تا آنگاه که ابوعبداللّه مغربی استاد من بدان شهر آمد و مرا شفاعت کرد، چون چشم وی بر من افتاد گفت چه کرده بودی گفتم عدس خوردم و دویست چوب، گفت از آن جستی.
حصه ما خنبها بر باده دار حالیا یکماهه‌ای آماده دار