معنی کلمه خفچه در لغت نامه دهخدا
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.رودکی ( لغت فرس ).چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال.
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال.فرخی ( از آنندراج ).بصورت شجری زر خفچه او را برگ
که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است.عنصری.پر در سفته شاخ درختان جویبار
چون زر خفچه برگ درختان بوستان.عنصری.یکی چون حقه ای از زر خفچه
یکی چون بیضه ای بینی ز عنبر.عنصری.تو خفچه باشی و بیکار شد ز تو صراف
تو بدره بخشی و بی شغل شد ز تو وزان.مسعودسعد.|| مویی چند را گویند از زلف و کاکل که یکجا جمع شده باشد و بر روی جوانان خوب صورت افتد. ( ازبرهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). طره. عقربک. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
آن خفچه مشک بیز دلدار
کرده ست مرا بغم گرفتار.لبیبی ( از انجمن آرای ناصری ).|| شاخ درختی که بسیار هموار و راست رسته باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
خفچه. [ خ ُ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) چوب دستی کوچک که بر سر آن آهن سر تیز نصب کنند و بهلبانان برای راندن گاو در دست دارند. ( آنندراج ). ترکه از چوب یا آهن که برای زدن بکار رود. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بفرمود داور که میخواره را
بخفچه بکوبند بیچاره را.عنصری.