خرافت

معنی کلمه خرافت در لغت نامه دهخدا

خرافت. [ خ ُ ف َ ] ( ع اِ ) کلام پریشان و بیهوده که قابل اعتماد نباشد. ( ناظم الاطباء ). گفته ها یا عقاید بی بنیان و وهمی. رجوع به خرافه در این لغت نامه شود.
خرافة. [ خ ُ ف َ ] ( ع اِ ) آنچه چیده شود از میوه. ( منتهی الارب ). ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). || سخن خوش که از آن خنده آید. ( یادداشت بخط مؤلف ). || افسانه. ( مهذب الاسماء ). حدیث دروغ.( یادداشت بخط مؤلف ). کلام باطل و افسانه که اصل ندارد. ج ، خرافات. رجوع به «خرافه » در ماده زیر شود.
خرافة. [ خ ُ ف َ ] ( اِخ ) نام مردی پری زده از قبیله عذره بوده است و او آنچه از پریان می دید، نقل می کرد و مردم او را بدورغ می پنداشتند و باورنداشتندی و گفتندی : هذا حدیث خرافة و هی حدیث مستملح کذب. ( منتهی الارب ). در اصابه راجع به او آمده است :او مردیست که در بی پایگی احادیث به او مثل زده میشود و احادیث بی پایه را می گویند: «حدیث خرافة». نام اودر بین صحابیان نیامده است و فقط نقل کرده اند که عایشه شرح حال او را بنقل از پیغمبر چنین آورده است که پیغمبر روزی گفت : او مردی صالح بود و شبی از نزد من خارج شد و سه جن بر او حمله بردند و او را به اسارت گرفتند؛ یکی قصد قتل او کرد و دیگری می خواست او را دربند کند و سومی گفت : صحیح آن است که او را آزاد کنیم. تا آنکه مردی از جنیان بر آنها گذشت و قصة بطولها. بعضی دیگر داستان خرافة بصورت دیگری آورده اند مبنی بر آنکه روزی پیغمبر نزد اهل بیت و زنان خود حدیثی گفت. یکی از آنها گفت : این حدیث «خرافة» است ، پیغمبر فرمود: شما «خرافة» را نمی شناسید، خرافه مردی از عذره بود و مدتها در اسارت جنیان بسر برد و از آنها داستانها نقل کرده است. ( از اصابة ج 1 قسم 1 ص 107 ).

معنی کلمه خرافت در فرهنگ معین

(خُ فَ ) [ ع . خرافة ] (اِ. ) ۱ - سخن بیهوده ، حدیث باطل . ۲ - افسانه ، اسطوره .

معنی کلمه خرافت در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - سخن بیهوده حدیث باطل . ۲ - افسانه اسطوره جمع : خرافات .

معنی کلمه خرافت در ویکی واژه

خرافة
سخن بیهوده، حدیث باطل.
افسانه، اسطوره.

جملاتی از کاربرد کلمه خرافت

زیچی بود ظرافت گولی بود خرافت بی غشی و لطافت هم نازکی است پازی
بر خلاف این چه خلافت بد و شد؟ این چه طغیان خرافت بد و شد
خواجهٔ دنیا طلب کاهلی مست خرافت ز خدا غافلی
گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت. کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال
ز طوطی طبع بالطافت، خموش بودن زهی خرافت بزن نوائی که بیم آفت، بود در این صبر و این تأمل
بوی میش آورد سوی خانه خمار زاهد که مکان داشت به بازار خرافت
دهر خرافت مأب تازه و اخضر بود چرخ معمر، ز نو ساده و سرمد بود
نه عام کند فهم ظرافت زخرافت نه خاص دهد فرق مطالع ز مقاطع
آنکس که اسب در پی این شهسوار راند رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش