حرض. [ ح َ رَ ] ( ع مص ) گداخته شدن از اندوه یا عشق. ( تاج المصادر بیهقی ). گداخته شدن از اندوه. ( ترجمان عادل بن علی ). ناتوان گردیدن که برخاستن نتواند : گفت صبری کن بر این رنج و حرض صابران را لطف حق بخشد عوض.مولوی.باغ چون جنت شود دارالمرض زرد و ریزان برگ او اندر حرض.مولوی.رهگذر بود و بمانده از مرض در یکی گوشه خرابی بر حرض.مولوی.|| گل عصفر چیدن. || خداوند معده تباه شدن. || خیو در گلو گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ). || حرض نفس ؛ فاسد و تباه کردن خود را. || فروبردن آب دهن بر اندوه و خشم. ( تاج المصادر بیهقی ). حرض. [ ح ِ رَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حِرْضة. حرض. [ ح ُ رُ / ح ُ ] ( ع اِ ) اشنان. ( مهذب الاسماء ). غاسول. اشنان القصارین. حرض. [ ح َ رِ ] ( ع ص ) مرد بیمار برجای مانده گداخته جسم که برخاستن نتواند. || آنکه اندوه یا عشق تن او گداخته بود. || آنکه او سلاح ندارد. || مرد بیمار فاسدرای. حرض. [ ح َ رَ ] ( ع اِمص ) گداختگی جسم. || فساد مذهب. تباهی رای و عقل. || ( ص ) مرد بیمار برجای مانده گداخته جسم. || مرد عاجز درمانده مشرف بر مرگ. || مرد بی خیر یا آنکه از او امید خیر و بیم نباشد. واحد و جمع و مؤنث و مذکر در آن مساوی باشد. و گاه جمع آن بر اَحْراض و حُرضان و حَرَضة آید. || آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد. || آنکه سلاح نتواند گرفت و حرب نتواند کرد. || مرد برجامانده و زمین گیر که برخاستن نتواند. || بلایه از مردم و سخن. ( منتهی الارب ). || لاغر و نحیف از بیماری. و منه قوله تعالی : حتی تکون حرضاً. ( قرآن 85/12 ). || ناقةحرض ؛ ناقه لاغر و نزار. || ( اِ ) کنار. || کرانه جامه. طره جامه. ( منتهی الارب ). حرض. [ ح ُ رُ / ح َ رَ ] ( اِخ ) نام وادیی به مدینة. حرض. [ ح َ رَ ] ( اِخ ) شهری در یمن بطرف مکه که بنام حرض بن خولان بن عمرو حمیری نامیده شده است واکنون در میان خولان و همدان است. ( معجم البلدان ).
معنی کلمه حرض در فرهنگ معین
(حَ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) هلاک ، موت .
معنی کلمه حرض در فرهنگ عمید
ناتوان شدن، علیل شدن.
معنی کلمه حرض در فرهنگ فارسی
( اسم ) هلاک موت . شهری در یمن بطرف مکه
معنی کلمه حرض در دانشنامه عمومی
حرض ( به عربی: حرض ) یک روستای کوچک در عربستان سعودی است که در استان شرقی واقع شده است. حرض ۱۱۱٬۲۱۴ نفر جمعیت دارد.
معنی کلمه حرض در دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی حَرِّضِ: تشویق کن تکرار در قرآن: ۳(بار) «حَرَض» (بر وزن مرض) به معنای چیز فاسد و ناراحت کننده است، در اینجا به معنای بیمار، نحیف، لاغر و مشرف بر مرگ می باشد. (بر وزن فرس) بی فایده. (مفردات) صحاح آن را فاسد گفته است: «رجل حرض ای فاسد مریض فی ثیابه» و از ابو عبیده نقل کرده: حرض آن کسی است که اندوه یا عشق او را ذوب و فانی کرده است به خدا آنقدر یوسف را یاد میکنی نا از کار افتاده شوی یا بمیری. تحریض به معنی بر انگیختن و ترغیب است راغب گوید:گویا آن در اصل از بین بردن حرض است دراقرب گوید: «حرضّ فلاناً:ازال عنه تاحرض»معنی آیه: ای پیغمبر مؤمنان را بر جهاد ترغیب کن .
معنی کلمه حرض در ویکی واژه
هلاک، موت.
جملاتی از کاربرد کلمه حرض
فعل نیکان محرض نیکیست همچو مطرب که باعث سیکیست
و احسان آثار کرم و مروت خویش بر رعایا رسانیدن است: چنانک تقویت ضعفا کردن و با اقویا مدارا نمودن و درویشان و عیالمندان را بصدقات و نفقات دستگیری کردن و صادر و وارد را تعهد فرمودن و علما را موقر داشتن و مکفی المونه گردانیدن و طلبه علم را بر تحصیل محرض بودن و معاونت ایشان بمایحتاج ضروری نمودن و صلحا و زهاد و عباد را محترم و متبرک داشتن و با حوال ایشان بر رسیدن و اگر محتاج باشند دفع حاجت ایشان مغتنم شمردن و گوشهنشینان و منزویان را باز طلبیدن و اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از وجوهات حلال مدد کردن و ایشان را فارغ البال داشتن تا بخدای مشغول باشند از سر فراغت و جمعیت. چه جهان ببرکت انفاس واخلاص ایشان قایم است و این جمله را در بیت المال حق و نصیبه است نصیب ایشان بدیشان رسانیدن واجب است اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از سر عزت و علو همت. واگر حق ایشان نرسانند ظالم و عاصی باشند.
و بسیار باشد که شرم و مروت از اظهار عجز و احتیاج مانع میآید و فرط اضطرار برخیانت محرض، تا دست بمال مردمان دراز کند، اگرچه همه عمر ازان محترز بوده است. و علما گویند «وصمت گنگی بهتر از بیان دروغ، و سمت کند زفانی اولی تر از فصاحت بفحش، و مذلت درویشی نیکوتر از عز توانگری از کسب حرم. »
ره گذر بود و بمانده از مرض در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض
عذاب و رنج به ترکیب دشمنانش درند چو حرض و زهر به ترکیب مور و مار اندر
گوئی از حرض بذل و گاه سخا معطی دست تو عطا خواهست
گفت صبری کن برین رنج و حرض صابران را فضل حق بخشد عوض
باغ چون جنت شود دار المرض زرد و ریزان برگ او اندر حرض
یکی شهوت دگر کبر و غضب دان ریا و حرض و بخل است و حسد دان
شیخ بوالقسم روباهی مرید شیخ ما بود و مقدم ده معروف از صوفیان جون بونصر حرضی و احمد عدنی باف و مثل ایشان. چون خبر وفات شیخ بنشابور رسید استاد امام بوالقسم گفت رفت کسی کی از هیچ کس خلف نبود و هیچکس ازو خلف نیست. برخاست و بخانقاه کوی عدنی کویان آمد و به ماتم بنشست و صاحب ماتمی کرد و گفت که چون ما شیخ بوسعید را بدیدیم هم صوفی نبودیم و هم صوفی ندیدیم و اگر اور ا ندیدیمی صوفیی از کتاب برخواندیمی. چون از تعزیت فارغ شدیم و استاد امام عُرس شیخ بکرد روز هفتم علی محتسب را کی وکیل دَرِ استاد امام بود نزدیک ما ده تن فرستاد و گفت اگر مقصود شیخ بود او رفت و شما هر ده تن ازمن بودهاید، چون شیخ بیامد شما پیش وی رفتید شما را پیش من باید بود. جماعت گفتند ما را مهلتی ده تا بیندیشیم، دیگر روز یکی آمد وگفت استاد میگوید بیندیشیدید؟ ایشان خاموش شدند، مرا صبر نماند گفتم چرا جواب نمیدهید؟ مرا گفتند چه گوییم؟ گفتم به دستوری شما جواب دهم؟ گفتند بده. گفتم استاد امام را خدمت برسان و بگوی که شیخ بوسعید را عادت بودی کی دعوتی بودی کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی کی پیش او بودی به من دادی و کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی از مطبخ از جهت زلۀ من روان بودی، یک روز دعوتی بود رکوۀ خوردنی و کاسۀ قلیه در سر آن و نوالۀ شیرینی از مطبخ که زلۀ من بود بستدم، نواله در یک آستین نهادم ورکوه و کاسه در یک دست گرفتم ور کوه و کاسه و نوالۀ شیرینی کی شیخ از پیش خود بمن داده بود در دیگر آستین نهادم و در دیگر دست گرفتم و گرمگاه بود، شیخ در خانۀ خویش سرنهاده بود و جمع جمله خفته به آسایش، من بدین صفت از خانقاه بیرون آمدم چون پای از در خانقاه بیرون نهادم بند ایزار پای بگشاد و در زحمت بودم، آواز شیخ میآمد از زاویۀ او کی بانگ میداد کی بوالقسم را دریابید! در حال صوفیی را دیدم کی میدوید و میگفت ترا چه بودست؟ حال باز نمودم و مدد من داد. اکنون ما پیر و مشرف چنین داشتهایم اگر چنین ما را نگاه توانی داشت تا به خدمت تو آییم. علی محتسب بازگشت، دیگر روز بامداد استاد امام نزدیک ما آمد و از ما عذر خواست و از ما درخواست کرد که اکنون تا ما زنده باشیم این سخن با کس مگویید، ما قبول کردیم و استاد امام برفت. بعد از آن قصد زیارت شیخ کرد بمیهنه و چهل کس از بزرگان متصوفه با استاد موافقت کردند و در خدمت او برفتند. چون برباط سر کله رسیدند و چشم استادو جمع برمیهنه افتاد ازستور فرود آمد و بیستاد و مقریان را کی با او بودند بفرمود کی این بیت شیخ بگویید کی: