حجت گرفتن
معنی کلمه حجت گرفتن در ویکی واژه
دلیل آوردن.
بهانه کردن، بهانه قرار دادن.
جملاتی از کاربرد کلمه حجت گرفتن
زهی شدت که در حجت گرفتن نه برگ خامشی نه روی گفتن
فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ وَ الرَّسُولِ الی اللَّه اشارت فرا کتاب خدا است، و الرّسول اشارت فرا سنّت مصطفی (ص). این دو چیز است که دین را عماد است، و اصل اعتقاد است، و ربّ العالمین هر دو در آن آیت جمع کرده: وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ. حقیقت دین آنست که کتاب و سنّت قانون گیری، و خدای را بدان بندگی کنی، و صواب دید خرد خویش را سخره آن کنی، و پس رو آن سازی. آن دین که جبرئیل بآن آمد، و مصطفی (ص) با آن خواند، و بهشت بآن یافتند، و ناجیان بآن رستند، کتاب و سنّت است. آن کار که اللَّه بدان راضی، و بنده بدان پیروز، و گیتی بدان روشن، اتّباع کتاب و سنّت است. اهل سنّت و جماعت راهبراناند میان کتاب و سنّت، ایمان ایشان سمعی، و دین ایشان نقلی، نادریافته پذیرفته و استوار گرفته، و آن را گردن نهاده، و از راه اندیشه و تفکّر و بحث و تکلّف برخاسته. و به قال عمر بن الخطاب: «نهینا عن التّکلّف». اهل تأویل که معنیها جستند، و ادراک حقیقتها پیوستند، و دانسته اللَّه در فرموده و کرده وی خواستند که بدانند و دریابند، و کوشیدند که بدان رسند، فروماندند و نتوانستند، چنان که اللَّه گفت: بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحِیطُوا بِعِلْمِهِ. جایی دیگر گفت: وَ إِذْ لَمْ یَهْتَدُوا بِهِ فَسَیَقُولُونَ هذا إِفْکٌ قَدِیمٌ. چون راه نیافتند بدریافت آن، و واقف نگشتند در حرای آن، و نتاوست عقل ایشان فا غایت و غور آن، گفتند: این خود دروغی است از دروغ پیشیان. آن را محال نام کردند، و عقل کوتاه خویش ور آن حجت گرفتند، و اصل متّهم کردند، تا کار بریشان شوریده گشت، و راه کژ، و دل تاریک. امّا دوستان خدا و اهل سنّت که چراغ داعی حق ایشان را در پیش است، ار چه درنیافتند، بنور هدی بپذیرفتند، و بسکینه ایمان بپسندیدند، و بقوّت اخلاص بیارامیدند، و آن را دین دانستند، و تهمت از سوی خود نهادند، و عقل را عاجز دیدند. ایناناند که قرآن، حجّت ایشان، و سنّت محجّت ایشان، و تسلیم طریقت ایشان، نادریافته پذیرفتن دین و ملّت ایشان، نور معرفت چراغ ایشان، کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ داغ ایشان، عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی بجان قبول کرده ایشان، وَ السَّماواتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ اعتقاد گرفته ایشان، وَ جاءَ رَبُّکَ حقیقت شناخته و پذیرفته ایشان، یُنَزِّلَ اللَّهُ معهد ایشان، لِما خَلَقْتُ بِیَدَیَّ مفخر ایشان، وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی معتقد ایشان، ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ منتظر ایشان، وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ، إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ خلعت ایشان، آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا برهان ایشان. دوستان خدااند و حزب حق ایشان، أُولئِکَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن
و فرمود که «بهشت خانه اهل سخاوت است» و فرمود: «جوان سخی گناهکار، در نزد خدا محبوبتر است از پیر عابد بخیل» و از آن حضرت مروی است که «سخی را اهل آسمان ها دوست می دارند و اهل زمینها دوست دارند و طینت او از خاک پاک سرشته شده و آب چشم او از آب کوثر خلق شده و بخیل را اهل آسمانها و زمین ها دشمن دارند و خلقت او از خاک کثیف چرک آلود خلق شده و آب چشم او از آب عوسج مخلوق شده» «جمعی از اهل یمن بر حضرت فخر ذوالمنن وارد شدند و در میان ایشان مردی بود که بسیار سخن آور و حراف، و در گفتگو از همه عظیم تر، و مبالغه او در مباحثه با جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و حجت گرفتن بر آن سرور از همه بیشتر بود و به حدی مبالغه نمود که آن حضرت خشمناک گردید و رنگ مبارکش متغیر گشت و رگ پیشانی منورش پیچیده شد و چشم بر زمین انداخت، که جبرئیل آمد و گفت: خدایت سلام می رساند و می گوید که این مرد از اهل سخاوت، و نان ده است پس خشم آن حضرت فرونشست و سر بالا کرد و فرمود که: اگر نه این بود که مرا جبرئیل خبر داد که تو سخی نان دهی، ترا از خود می راندم و عبرت دیگران می کردم آن مرد گفت که خدای تو سخاوت را دوست دارد؟ فرمود: بلی آن مرد گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک لرسول الله» به خدائی که تو را به حق برانگیخته است که هرگز احدی را از مال خود محروم برنگردانیدم مروی است که «چون حضرت موسی علیه السلام بر سامری دست یافت، خطاب عزت رسید که او را مکش، زیرا که او سخی است» و بالجمله فضیلت سخا، خود ظاهر و روشن، و صاحب آن در نزد خالق و خلق محبوب و مستحسن، و در دنیا در اکرام و اعزاز، و در عقبی سرافراز است و کدام عاقل، سرافرازی دو جهان را از دست می دهد و جمادی چند بر روی هم می نهد؟