معنی کلمه جداشدن در لغت نامه دهخدا
روزی که دل ز جان شود و جان ز تن جدا
هریک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا.فغانی شیرزای ( از ارمغان آصفی ). || ممتاز گشتن. ( ناظم الاطباء ). امتیاز. ( المصادر زوزنی ) ( منتهی الارب ). تمیز. استمازه. ( منتهی الارب ) :
سخن بعلم بگوییم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم.ناصرخسرو.از خربدین شده ست جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین.ناصرخسرو. || دور شدن. مفارقت. فراق. تفرق. ( منتهی الارب ) :
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.کسایی.ز دست همین تازی شوم پی
جدا میشوم از سرتخت کی.فردوسی. || دوری گزیدن. تجزیه شدن. سوا شدن : ترکمانان بجمله از وی جدا شدند و امان خواستند. ( تاریخ بیهقی ص 441 ).
چو آفتاب ز من تا جدا شد آن دلبر
شده ست برمن روز فراق او شب تار.مسعودسعد.بدرود کردم او را از وی جدا شدم
در پیش بر گرفتم راهی پر از خطر.مسعودسعد.هرچه بگویم ز من نگر بنگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.معروفی.چو شیرین از بر خسرو جداشد
ز نزدیکی بدوری مبتلا شد.نظامی.هر که او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صدنوا.مولوی.وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من.سعدی. || خلوص. ( ترجمان عادل ) :
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.ناصرخسرو.وانگه کزین مزاج مهیا جداشوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.ناصرخسرو. || زادن. متولد شدن :
بمان تا شود کودک از من جدا
بکن هر چه فرمود پس پادشا.فردوسی.- از مادر جدا شدن ؛ متولد شدن. زادن :
ز مادر جدا شد در آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز.فردوسی.