معنی کلمه جاي در لغت نامه دهخدا
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آن عده پیش.رودکی.کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین بکوه اندرون ساخت جای.فردوسی.اگر تخت یابی و گر تاج و گنج
و گر چند پوینده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت.فردوسی.بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر غژب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام.ابوالعلاء ششتری.در جوانمردی جائیست که نیست
وهم را از بر او جای گذار.فرخی.در جوانمردی جائیست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم.فرخی.مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم ، تکلفی دیدم فوق الحد والوصف. ( تاریخ بیهقی ). قصد شکارگاه کردم نزدیک نماز شب آنجای رسیدم. ( تاریخ بیهقی ). بخانه ما در گنبدی دو و سه جای خایه و بچه کرده بودند. ( تاریخ بیهقی ).
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.؟ ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).تن زنده را در جهان جای از اوست
خم چرخ گردنده بر پای از اوست.اسدی.دل از دین نباید که ویران بود
که ویران زمین جای دیوان بود.اسدی.سخن راجای باید جست هموار
به میدان در رود خوش اسب رهوار.ناصرخسرو.دشمن ما بر ما در جای خویش
بد نکند گرچه بدل دشمن است.ناصرخسرو.فلان جای یکی راسو است. ( کلیله و دمنه ).
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست.سعدی.- امثال :
به جای شمع کافوری چراغ نفت می سوزد. ( از امثال و حکم دهخدا )
جای ارزن نیست ؛ همه مجلس یا محل انباشته مردم است :
کس از مرد در شهر واز زن نماند
در آن بتکده جای ارزن نماند.سعدی ( از امثال و حکم دهخدا ).