معنی کلمه جان گرفتن در لغت نامه دهخدا
از الفش آب روان جان گرفت
راه به سرچشمه حیوان گرفت.طاهر وحید ( از آنندراج ).از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت.صائب ( از آنندراج ). || جنبان شدن پس از افسردگی : مار افسرده در آفتاب جان گرفت. || نجات یافتن. جان بدر بردن :
وز آنروی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت.فردوسی.پس آنگاه راه بیابان گرفت
سپه را رها کرد و خودجان گرفت.فردوسی. || جان ستدن ، چنانکه عزرائیل از آدمی. ستدن جان. میراندن. جان از تن بیرون کردن. نزع روح. قبض روح. این لغت از اضداد است.
- جان کسی را گرفتن ؛ کشتن. مقتول کردن.