معنی کلمه توسه در لغت نامه دهخدا
توسه. [ س َ / س ِ ] ( اِ ) توسکا. رجوع به توسکا و جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 172 شود.
توسه. [ ] ( اِ ) سریر.رخش. قوس قزح. کمان رستم. کمر رستم. کمردون. طوق بهار. تیراژه. آفنداک. آژفنداک. سدکیس. قالیچه فاطمه.( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). رجوع به قوس قزح شود.
توسه. [ س ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی است که در بخش چهاردانگه شهرستان ساری واقع است و 135 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ). رجوع به مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 123 شود.