تنگ حال. [ ت َ ] ( ص مرکب ) تنگدست و مفلس و فقیر و تهی دست. ( ناظم الاطباء ) : بوسهل پی آوردن خواجه ، فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگحال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کردی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59 ). ور دم نزدم چو تنگحالان دانی لغت زبان لالان.نظامی.رجوع به تنگ حالی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
از کار تو دانی که بیگناهم هرچند تو بدبخت و تنگ حالی
از سر بیچارگی گفتند حال چارهای میخواستند از تنگ حال
تنگ حال بد بی تو صدر وزارت همی خواست این کلک و تیغ تنک را
مگر شد آشکارا قحط سالی به پیش خلق آمد تنگ حالی
و بهرام نقیب را نامزد کرد بو سهل زوزنی با مثال توقیعی و سوی جنکی فرستاد بدر کشمیر تا خواجه بزرگ، احمد حسن را، رضی اللّه عنه، در وقت بگشاید و عزیزا مکرّما ببلخ فرستد که مهمّات ملک را بکارست و جنکی با وی بیاید تا حقّ وی را بگزارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد، او را از دشمنانش نگاه داشت. و بهرام را از برابر ایشان فرستاده آمد که بو سهل بروزگار گذشته تنگ حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوییها دیده، خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند، نیک بترسیدند. و بیارم این قصّه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.
به جان بیگناه خردسالان به شام بی چراغ تنگ حالان
پیر گفتش هست وحش تنگ حال هر صفت را کان خفی باشد مثال
ای مانده به کوری و تنگ حالی بر من ز چه همواره بد سگالی