معنی کلمه تنسق در لغت نامه دهخدا
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که ازبهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را بنام
اگر بخت دستور باشد مدام.نزاری قهستانی ( دستورنامه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).رجوع به تنسوق شود.
تنسق. [ ت َ ن َس ْ س ُ ] ( ع مص ) تناسق. ( منتهی الارب ). با یکدیگر منتظم و آراسته شدن. ( ناظم الاطباء ): تنسقت الاشیاء و تناسقت و انتسقت ؛ انتظم بعضها الی بعض. ( اقرب الموارد ).