معنی کلمه تموک در لغت نامه دهخدا
پسرخواجه دست برد به کوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.
عماره مروزی ( از لغت فرس چ اقبال ص 274 ).
سپر مدح شاه بس که مرا
نکند پیش تیر فاقه تموک.شمس فخری ( از فرهنگ جهانگیری ).هر دمی کو مرا تموک زند
پیش او دل بلا به کوک زند.لطیفی ( از فرهنگ رشیدی ).|| هر چیزی را نیز گویند که در چیزی رود که برون آوردن آن دشوار باشد. ( برهان )( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
تموک. [ ت ُ ] ( ع مص ) تمک السنام تمکا و تموکا؛ دراز و پرگوشت شدن کوهان شتر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به تمک شود.