تمسح

معنی کلمه تمسح در لغت نامه دهخدا

تمسح. [ ت ِ س َ ] ( ع اِ ) تمساح ، و بنظر می آیدکه مقصور آن است. ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). ج ، تماسح. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) نیک دروغگوی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). کذاب ، و گویند دروغگویی که خبر او را تصدیق ندارند و از هر جهت که باشد دروغ گوید. ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || ستنبه پلیدخوی خلاف آشکارکننده. ( منتهی الارب ). زشت پلیدخوی خلاف آشکارکننده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || پوشنده امری را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
تمسح. [ ت َ س َ] ( ع مص ) خشن و اثر ناپذیر شدن مانند تمساح ( زیرا این حیوان از پشیزهای سخت پوشیده شده است ). ( از دزی ج 1 ص 152 ). این مصدر در کتب لغت دیگر دیده نشده است.
تمسح. [ ت َ م َس ْ س ُ ] ( ع مص ) میمنت گرفتن به چیزی به جهت بزرگی آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). تبرک به چیزی به جهت فضل آن و گویند: فلان یتمسح بثوبه ؛ یعنی لباس وی را به بدنها می مالند و بدان بخدا نزدیکی می جویند. ( از اقرب الموارد ). || دست بدست مالیدن : فلان یتمسح ؛ یعنی ، چیز نداردگویا مسح میکند دست را. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || دست مالیدن و مسح کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || خویشتن را در چیزی مالیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). || غسل کردن به آب. ( از اقرب الموارد ). || و در حدیث آمده است : تمسحوا بالارض فانها بکم بره ؛ یعنی بزمین تیمم کنید و گفته اند مقصود مالیدن پیشانی است برخاک زمین در سجود بدون حایلی. ( از اقرب الموارد ). || وضو گرفتن برای نماز ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه تمسح در فرهنگ معین

(تَ مَ سُّ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - دست مالیدن به چیزی ، مسح کردن . ۲ - روغن مالی کردن بدن .

معنی کلمه تمسح در ویکی واژه

دست مالیدن به چیزی، مسح کردن.
روغن مالی کردن بدن.

جملاتی از کاربرد کلمه تمسح

ابن جریح مردی بود زاهد، در صومعه نشستی و خدای را جلّ جلاله عبادت کردی، مادر او بدر صومعه وی شد و او را بر خواند و وی در نماز بود، مادر را جواب نداد، مادر گفت: اللّهم لا تمته حتّی ینظر الی وجوه المومسات. بار خدایا ممیران او را تا در روی مومسات نگرد یعنی زنان نابکار. پس روزی جماعتی از بنی اسرائیل بهم آمده بودند و تعجب همیکردند از زهد جریح و عبادت وی. زنی بود پلیدکار بغایت حسن و جمال، گفت اگر شما خواهید من او را بفتنه افکنم، بنزدیک وی رفت و خویشتن را بر وی عرضه کرد، جریح بوی ننگریست و تن فرا وی نداد، آن زن از نزدیک وی بیرون آمد، شبانی بود که بصومعه او رفتی، خویشتن را بشبان داد تا از وی بار گرفت، چون از وی فرزند آمد گفت این فرزند از جریح است، بنو اسرائیل رفتند و آن صومعه وی خراب کردند و او را بخواری بزیر آوردند و می‌رنجانیدند، جریح گفت: ما شأنکم؟ چه رسید شما را؟ چه بود که مرا می‌رنجانید؟ گفتند: زنیت بهذه البغیّ فولدت منک. این فاجره میگوید از تو فرزندی دارم! گفت بیارید آن فرزند را، بیاوردند. جریح دو رکعت نماز کرد آن گه دست بدان طفل زد، گفت: باللّه یا غلام، من ابوک؟ بخدای که راست بگوی ای غلام که پدر تو کیست؟ گفت: پدر من فلان است، یعنی آن مرد شبان. فاقبلوا علی جریح یقبّلونه و یتمسحون به و قالوا: نبنی لک صومعتک من ذهب.