تلالو

معنی کلمه تلالو در لغت نامه دهخدا

تلألؤ. [ ت َ ل َءْ ل ُءْ ] ( ع مص ) درخشیدن برق و جز آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). درخشیدن. ( آنندراج ). درخشیدن ستاره و برق. || افروختن و درخشان شدن شعله آتش. ( از اقرب الموارد ). || درخشیدن و نورانی بودن رخسار. ( التاج ، از اقرب الموارد ).

معنی کلمه تلالو در فرهنگ فارسی

درخشیدن، برق زدگی، درخشندگی
۱ -( مصدر ) درخشیدن برق زدن . ۲ - ( اسم ) درخشندگی . جمع : تلالوات .

جملاتی از کاربرد کلمه تلالو

اما صفات ذات هم بر دو نوع است: صفات جبروت و صفات عظموت. چون بصفات جبروت متجلی شود نوری بی‌نهایت در غایت هیبت ظاهر شود بی‌لون و بی‌صورت و بی کیفیت. ابتدا تلالوی مشاهده افتد که در حال فنای صفات انسانیت آشکارا کند و محو آثار هستی آرد گاه بود که شعوری بر فنا بماند و بس. و اگر در جام تجلی ساقی «وسقیهم ربهم شرابا طهورا» یک قطره شراب جلال از قوت ولایت سالک زیادت فرا کند سطوت آن شراب جملگی ولایت چنان فرو گیرد که شعور بروجود و فنای وجود هم رخت بر گیرد صعقه عبارت ازین حالت بود. چنانک گفته‌اند:
فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید تلالوئی به عذارش ز ماهتاب پدید
پس، جمیع اخلاق فاضله و صفات کامله، مترتب بر عدالت می شوند و به این سبب، افلاطون الهی گفته است که چون از برای انسان صفت عدالت حاصل شد، روشن و نورانی می شود، به واسطه آن جمیع اجزای نفس او، و هر جزوی از دیگری کسب ضیاء و تلالو می کند، و دیده های نفس گشوده می شود، و متوجه می شود به جای آوردن آن، از او خواسته اند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدأ کل جل شأنه می شود، و غایت تقرب در نزد «ملک الملوک» از برای او حاصل می شود.