معنی کلمه ترنجیدن در لغت نامه دهخدا
جان ترنجیداز غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا.ابوالعباس.ترنجیده رویش بسان ترنج
دراز است و باریک قد چون ترنج.طیان.بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجیدبر بارگی تنگ تنگ عنصری ( از لغت فرس اسدی ، چ اقبال ص 69 ).لختی بترنج ازقبل دینت میان سخت
از بهر تن ای سست میان چند ترنجی.ناصرخسرو.شده برآتش پیکار گوشت پخته و تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام.مسعودسعد.سیب بگفت ای ترنج از چه ترنجیده ای
گفت من از چشم بد می نشوم خود جدا.مولوی ( از فرهنگ جهانگیری ).و رجوع به ترنجیدن شود. || درشت گردیدن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). و رجوع به ترنجیده و ترنج شود.