تداوی. [ ت َ ] ( ع مص ) خویشتن رابه چیزی دارو کردن. ( زوزنی ). خویشتن را دارو کردن به چیزی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). دوا کردن و درمان نمودن. ( غیاث اللغات ). خود را به چیزی دارو کردن.( آنندراج ). خود را علاج کردن. ( المنجد ) : اگر سنبل از ضعف دل شد سقیم تداوی به عنبر کند از شمیم.ملاطغرا ( از آنندراج ).
معنی کلمه تداوی در فرهنگ معین
(تَ ) [ ع . ] (مص م . ) درمان کردن ، معالجه کردن .
معنی کلمه تداوی در فرهنگ عمید
۱. دوا کردن، درمان کردن. ۲. خود را معالجه کردن.
معنی کلمه تداوی در فرهنگ فارسی
دواکردن، درمان کردن، خودرامعالجه کردن ۱-( مصدر )درمان کردندارو کردنخود را معالجه کردن . ۲- ( اسم ) درمان . یا اصول تداوی . درمان شناسی .
معنی کلمه تداوی در ویکی واژه
درمان کردن، معالجه کردن.
جملاتی از کاربرد کلمه تداوی
و کأس شربت علی لذه و اخری تداویت منها بها
تداویت من لیلی بلیلی من الهوی کما یتداوی شارب الخمر بالخمر
اول: هر که گوش به قول سخن چین و نمام دارد و بر آن وثوق نماید، رنجها بیند که دست تداوی خرد از تدارک و تشفی آن قاصر ماند. دوم: هر که به لباب الباب و لبان بیان پرورده باشد و در کنار مادر خرد و فطنت تربیت یافته باشد، به هیچ وقت از مکر دشمن غافل نباشد که دشمن مانند مار بود که هرگز دوست نگردد. سیم: از دوستان به اندک مباسطت، مجانبت ننماید و آزار در دل نگیرد که آن سرمایه نادانیست.
اجسام ز اجرام و لطافت ز کثافت تدویر زمین را و تداویر زمان را
وای به این شخص درمانده بچنگال بلا، اسیر تصاریف زمانه، و بسته تقلب احوال، آفات بر وی مجتمع و خیرات او بی دوام، چون طلوع و غروب ستاره که یکی در فراز مینماید و دیگری در نشیب، اوج و حضیض آن یکسان و بالا و پست برابر. وغم هجران مانند جراحتی است که چون روی بصحت نهد زخمی دیگر بران آید و هر دو بهم پیوندد، و بیش امید شفا باقی نماند. و رنجهای دنیا بدیدار دوستان نقصان پذیرد، آن کس که ازیشان دورافتد تسلی از چه طریق جوید و بکدام مفرح تداوی طلبد؟
اغلبآ بدون پاسخ گویی به تداوی هستند.
از تداویر چرخ بگسسته رسن تا تار شریانش
این مریضی به شکل شگفتانگیزی با تداوی فیزیکی زودهنگام جواب گو هست. بعضی از آنها تنها اندامهای تحتانی را دچار ساخته و بسیار ندرتآ بعضی از آنها تنها اندام فوقانی را دچار میسازد. در حقیقت بیشترین اطفال دچار به این مرض هر چهار عضو شان مصاب میگردد.
وَ کُلُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ حَلالًا طَیِّباً عبد اللَّه مبارک گفت: الحلال ما اخذته من وجهه، و الطیب ما غذی و نما، فاما الجوامد و الطین و التراب و ما لا یغذی فمکروه الا علی جهة التداوی. وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِی أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ
و کاس شربت علی لذة و اخری تداویت منها بْها
گفت: چنین آورده اند ارباب عقول و افاضل جمهور که در شهر فسطور گازری بود. پسری داشت احمق و جاهل، بی تمییز و غافل. مذموم سیرتی، مجهول صورتی، دیوانه ساری، پریشان کاری. از حیله خرد عاطل و در قبول مصالح، مماطل. و این گازر همیشه در دست ضرر و پای خطر او منکوب و مالیده بودی. هر چند پدر او را پند دادی، البته طبیعت معکوس و بنیت منکوس او را به مواعظ تعییر و زواجر تعریک استقامتی نمی پذیرفت و اصلاحی قبول نمی کرد. زکام ادبار، دماغ او را چنان معلول کرده بود که روایح نصایح به مشام او نمی رسید و حرص و شره و جنون و سفه بر وی چنان مستولی شده بود که به هیچ تلطف و تکلف، تداوی و تشفی نمی پذیرفت و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمی نمود. چون آهن زنگ خورده و سرب سوخته که به هیچ حیلت، صلاحیت کار نپذیری و به هیچ تزیین، رونق چشم خریداری نگیرد. همیشه دل پدر از صدمات خار خلاف او خسته و مجروح بودی و خاطرش از خطر جهالت و ضلالت او خایف و رنجور که کدام روز از جنون ناموزون او آفتی زاید و از قبایح اقوال و فضایح افعال او بلائی بر وی آید. و این گازر بر لب جوئی بزرگ، جامه شستی و درین جوی، گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود و پیوسته درو سیلابهای قوی رفتی. هرگاه گازر به کار مشغول شدی، پسر دیوانه به بهانه ماهی، خویشتن را چون مار در آب افکندی و چون غوک شناو می کردی. هر چند گازر فریاد بیشتر کردی، او به میانه نزدیکتر می رفتی. پدر خایف شدی که نباید در گردابی افتد یا نهنگی آهنگ او کند. سخن او نشنیدی و نصیحت او که محض شفقت بود در سمع قبول جای ندادی.