تخته پوست

معنی کلمه تخته پوست در لغت نامه دهخدا

تخته پوست. [ ت َ ت َ / ت ِ ] ( اِمرکب ) همان پوست تخته. ( آنندراج ). پاره پوستی که درویشان و جز آنان با خود دارند زیرانداز را. تخته ای ازپوست گوسفند که بر آن نشینند و خوابند :
با کلاه نمدبه تخته پوست
شهریاریم و تاج و تخت این است.نصیرای بدخشانی ( از آنندراج ).- تخته پوست انداختن ؛ کنایه از مقیم شدن به جایی است.

معنی کلمه تخته پوست در فرهنگ معین

( ~. ) (اِمر. ) پوست تخت ، پوست خشک شدة گوسفند که بر روی آن نشینند.

معنی کلمه تخته پوست در فرهنگ عمید

پوست خشک کردۀ گوسفند که درویشان بر دوش گیرند یا بر آن بنشینند.

معنی کلمه تخته پوست در فرهنگ فارسی

( اسم ) قطعه پوستی است که درویشان از یک روی آن در زمستان و از روی دیگرش در تابستان بجای فرش استفاده کنند.

معنی کلمه تخته پوست در ویکی واژه

پوست تخت، پوست خشک شدة گوسفند که بر روی آن نشینند.

جملاتی از کاربرد کلمه تخته پوست

تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام چون تخته پوست در ته پای قلندران
آیینه جام باده و تخت است تخته پوست ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم
شبی در واقعه دیدم که بحمامی رفتمی که خشت دیوارش از مله پیچیده بود و کج اندودش از نمد سفید . جارو؟ از صندل یاف و مقرنس از تافته سفید. گرد خرگاه دایره از قطنی آسمانی و جام از پنبه کنا. قفص بالای آن ازدام سر عروسان و فرش از حصیر و سنک اتابکی. صفه اش از بالش نطع بروجی. آب سرد از خشیشی و آب گرم از سنجاب. دری داشت از تخته پوستین . کیسه از وصله ترتیبی و شانه از ریشه میان بند مصنف و بردک از قطعه صوف مربع مشکین. چون در آنمقام بنشستم گفتم