جملاتی از کاربرد کلمه تخت کئی
بیامد به تخت کئی برنشست کمر بر میان بست و بگشاد دست
بیامد به تخت کئی بر نشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست
روانم بر آن جای نیکان برد که این تاج و تخت کئی بگذرد
سراپای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کئی را سزید
چو شش ماه بگذشت او هم بمرد به هرمزد تخت کئی را سپرد
پیاده شد از اسب و بردش نماز بدو تاج و تخت کئی داد باز
تو از باستان یادگار منی به تخت کئی بر بهار منی
چو آمد دل تاجور باز جای به تخت کئی اندر آورد پای