معنی کلمه تبنک در لغت نامه دهخدا
تبنک را چو کژ نهی بی شک
ریخته کژ برآید از تبنک.عنصری ( از لغت فرس ایضاً ).تپنگ نیز درست است. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
تبنک. [ ت َ ب َ ] ( ص ) جوان محبوب و بلندبالا و توانا راگویند. ( لسان العجم شعوری ورق 281 الف ) :
چه نیکو بود با خیالات نیک [کذا]
بریز [کذا و ظ: بزیر] آوریدن حریف تبنک.لطیفی ( از لسان العجم ایضاً ).
تبنک. [ ت َ ب َن ْ ن ُ ] ( ع مص ) مقیم شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). مقیم شدن بجایی. ( قطر المحیط ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || تمکن یافتن در عزت. ( از قطر المحیط ) ( از منتهی الارب ). جای گیر شدن در عزت. ( ناظم الاطباء ).