معنی کلمه بیواره در لغت نامه دهخدا
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.اسدی.بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یکبارگیست.اسدی.طالبی سرگشته ای آواره ای
بینوائی بیدلی بیواره ای.شاه داعی.|| بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). بی قدر و بی اعتبار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || بیچاره. ( اوبهی ). درمانده و عاجز. ( ناظم الاطباء ).
بیواره. [ بی رَ / رِ ] ( اِ ) چوبی که بدان گلوله خمیر نان را تنک سازند. ( برهان ). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. ( ناظم الاطباء ). || قبول و اجابت. ( انجمن آرا ). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب. پتواز. پتواژ = پتواچک. رجوع به مترادفات کلمه شود.