معنی کلمه بِساط در لغت نامه دهخدا
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان.فرخی.از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.منوچهری.تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. ( تاریخ بیهقی ).
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آبخوری خواهم داشت.خاقانی.شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد.خاقانی.دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.خاقانی.همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری.نظامی.این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط.مولوی.بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.سعدی ( غزلیات ).پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم.سعدی ( غزلیات ).