بلغمی

معنی کلمه بلغمی در لغت نامه دهخدا

بلغمی. [ ب َ غ َ ] ( ص نسبی ) منسوب به بلغم. رجوع به بلغم و بلغمیة شود. || ( اِ ) کسی که فربه و پفالو است. ( فرهنگ فارسی معین ). || در اصطلاح پزشکی ، ترشحات غلیظ از نوع بلغم. ( فرهنگ فارسی معین ).
- بلغمی مزاج ؛ که مزاجی بلغمی دارد. که دیر متأثر شوداز چیزها. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

معنی کلمه بلغمی در فرهنگ عمید

۱. مربوط به بلغم.
۲. خونسرد، بلغمی مزاج.

معنی کلمه بلغمی در فرهنگ فارسی

فربه وپفالو، بی درد، خونسرد
( صفت ) منسوب به بلغم ۱- کسی که فربه و پفالو است . ۲- ترشحات غلیظ از نوع بلغم.

جملاتی از کاربرد کلمه بلغمی

سوء مزاج دو گونه است: ساده و مادی. روی هم رفته ۱۲ نوع سوء مزاج وجود دارد: ۱.گرم ساده ۲.گرم خشک بدون ماده ۳.گرم و تر ۴.گرم مادی صفراوی ۵.گرم و تر با ماده بلغمی بدون ماده ۶.سرد ساده ۷.سرد خشک ساده ۸.سرد و تر ساده ۹.سرد خشک مادی سوداوی ۱۰.سرد تر با مادی بلغمی لزج ۱۱.مرطوب ساده ۱۲.خشک ساده.
و این فرو افتادن کام بوَد به آخر دهان چون نیک بنگری یک پاره گوشتِ بینی آویخته از کام … وگر این آماس بلغمی کند نشان وی آن بوذ که این کام دراز گردد علاج وی نشاذر بوذ و … و از همه بهتر آن بوذ که ببرندش به آلتی که آنرا داسکالَه [داس کوچک] خوانند و نگاه دارند تا خون بسیار نرود چه بیم خناق بوذ.
قدر فرات را تشنه مستسقی میداند، نه سیراب بلغمی. در مذاق قبطیان خون بود نیل. انما یریدالله لیعذ بهم ولکن لایشغرون. اسب و استر برای شما در عزم عیادت احباب قحط است و دیگران را جنایت از مواکب میباشد و حال آن که ابلق چرخ گردون را قابل رکوب شما نمیتوان گفت والا از قول ثنائی حجازی میگفتم:
هست آیینه دل و تو صورتی تو بمثل بلغمی با قوتی