معنی کلمه بشیز در لغت نامه دهخدا
چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان
چو فضل گوهر یاقوت بر نبهره بشیزرودکی ( از صحاح الفرس ).بشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین.فردوسی ( از صحاح الفرس ).همی تا بود جان توان یافت چیز
چو جان شد نیرزد جهان یک بشیز.اسدی ( گرشاسب نامه ).راضیم گر مرا بهر دینار
بدهد روزگار نیم بشیز.مسعودسعد.روز وشب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون از این دو عمر ترا یک بشیز نیست.خاقانی.از حیاتش رمقی مانده برگ درختان خوردن گرفت... سر در بیابان نهاد... تاتشنه و بی طاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربتی به بشیزی همی آشامیدند. ( گلستان ).
چنان روزگارش بکنجی نشاند
که بر یک بشیزش تصرف نماند.سعدی ( بوستان ).مزن جان من آب زر بر بشیز
که صراف دانا نگیرد بچیز.سعدی ( بوستان ).بچشم اندرش قدر چیزی نبود
ولیکن بدستش بشیزی نبود.سعدی.وگر یک بشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست پرسی بهیچ.سعدی ( بوستان ).|| مطهر. || ظرف آبی که از چرم ساخته باشند. ( ناظم الاطباء ).