بشوریدن. [ ب ِ دَ ] ( مص ) شوریدن. پشوریدن. نفرین و دعای بد کردن را گویند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از مؤید الفضلاء ). رجوع به پشوریدن شود. || شوریدن و در غضب شدن که به عربی هیجان خوانند. ( از برهان ). برانگیختن و در غضب شدن با پژولیده در معنی متناسب است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). شوریدن و در غضب شدن. ( ناظم الاطباء ). در غضب شدن. ( مؤید الفضلاء ). خشمگین شدن. رجوع به شوریدن شود : بدشنام زشت و به آواز سخت به تندی بشورید با شوربخت.فردوسی. || یاغی شدن. سرکشی کردن. تمرد کردن. نافرمانی کردن. شوریدن. بجنبش آمدن : بدو گفت موبد که با این سپاه سزد گر بشوریم با ساوه شاه.فردوسی.آنچه ماده او سودای سوخته باشد ساکن تر باشد بلکه همچون عاقلی و متفکری باشد [ یعنی خداوند مانیا ]، لکن هرگاه که بشورد و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و از شومی این طریقت جهان بر قباد بشورید و او را خلع کردند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 23 ). صواب آن است که زود بمقر عز خویش بازگردی پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند. ( تاریخ بخارا ). چون او را دفن کردند لشکر بشورید و خلاف کردند. ( تاریخ بخارا ). || منقلب شدن. بهم خوردن. مضطرب گشتن : بپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین.نظامی ( الحاقی ).|| بهم زدن. درهم کردن. مخلوط کردن : پاره نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آنرا بخوشی قبول کردم. ( تذکرة الاولیای عطار ). || برانگیختن. ( ناظم الاطباء ). || به تازی هوان ( خواری ) گویند. ( مؤید الفضلاء ).
معنی کلمه بشوریدن در فرهنگ معین
(بُ دَ ) (مص م . ) لعن کردن ، نفرین کردن .
معنی کلمه بشوریدن در فرهنگ عمید
لعن کردن، نفرین کردن.
معنی کلمه بشوریدن در فرهنگ فارسی
لعن کردن، نفرین کردن، پشوریدن و بسوریدن ( مصدر ) لعن کردن نفرین کردن .
سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی اللّه عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همیرفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی من تو را چیزی آموزم که از این محن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزههای نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامههاست که فرستادهاند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفتهاند و مرا لقبی نهادهاند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟»
و پردهداری و سیاهداری نزدیک اریارق رفتند و گفتند: «سلطان نشاط شراب دارد و سپاهسالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا میبخواند .» و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمیکرد، گفت: برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سیاهدار که سلطان با وی راست داشته بود، گفت: «زندگانی سپاهسالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند، معذور دارد و بازگرداند، و ناشدن سخت زشت باشد و تأویلها نهند» و حاجبش را، آلتونتگین، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیادهیی دویست. امیرک حاجبش را گفت: «این زشت است، بشراب میرود، غلامی ده سپرکشان و پیادهیی صد بسنده باشد.» وی آن سپاه جوش را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد، چون بدرگاه رسید، بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس، او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمیتوانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت: زشت باشد بیفرمان بازگشتن، تا آگاه کنیم. وی بدهلیز بنشست، و من که بو الفضلم در وی مینگریستم، حاجی سقّا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت، دست فرومیکرد و یخ میبرآورد و میخورد، بگتگین گفت: «ای برادر، این زشت است و تو سپاهسالاری، اندر دهلیز یخ میخوری؟ بطارم رو و آنچه خواهی، بکن.» وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت، کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست، پنجاه سرهنگ سرائی از مبارزان سر غوغا آن مغافصه دررسیدند و بگتگین درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست، او را بگرفتند، چنانکه البتّه هیچ نتوانست جنبید، آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد، بر من این کار آوردی؟ غلامان دیگر درآمدند، موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره داشت- و محتاج بیامد، بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند، زهر یافتند در بر قبا و تعویذها، همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند . و پیادهیی پنجاه کس او را گرد بگرفتند؛ پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند. و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم بر پای شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتن اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند؛ همگان ساخته برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند، این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد.