معنی کلمه بس کردن در لغت نامه دهخدا
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.فردوسی.یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو خرامیم با همرهان.فردوسی.همی ننگش آمد [ مادر اسکندر] که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس.فردوسی.بسی آفرین کرد بر خانگی [ فرستاده قیصر ]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.فردوسی.باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان.فرخی.ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس.اسدی.ز یزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن ز خون ریختن.اسدی.بهره تو زین زمانه روزگذار است
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است.ناصرخسرو.از زبان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردارها بپذیر، پند.ناصرخسرو.گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن.ناصرخسرو.ناکسان را بلطف خود کس کرد
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.سنایی.بس کردم از این سخن که چندان
نقدی به عیار برنیاید.خاقانی.مرغ صبح از سماع بس کردست
زانکه دیریست تا پر افشاندست.خاقانی.جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را بر قرار خویش آورد.نظامی.بیندیش و آنگه برآور نفس
از آن پیش بس کن که گویند بس.سعدی ( گلستان ).کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.سعدی ( طیبات ).پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی.باقر کاشی ( از آنندراج ).حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. ( ترجمه دیاتسارون ص 282 ).