برگردانیده

معنی کلمه برگردانیده در لغت نامه دهخدا

برگردانیده. [ ب َ گ َ دَ / دِ ]( ن مف مرکب ) برگشت داده. ردکرده. پس آورده. ( فرهنگ فارسی معین ). متکرَّر. ( از منتهی الارب ): مَسحور؛ برگردانیده شده از حق. عَکم ؛ برگردانیده شدن از زیارت کسی. ( از منتهی الارب ). || واپس برده. بازپس برده. || پشت و رو کرده. واژگون شده. ( فرهنگ فارسی معین ). مقلوب. منقلب. و رجوع به برگردانیدن شود.

معنی کلمه برگردانیده در فرهنگ معین

(بَ گَ دِ ) (ص مف . ) ۱ - برگشت داده ، رد کرده . ۲ - واپس برده . ۳ - پشت و رو کرده ، واژگون شده . ۴ - ترجمه شده .

معنی کلمه برگردانیده در فرهنگ عمید

۱. واژگون شده.
۲. برگشت داده شده.
۳. واپس داده شده.

معنی کلمه برگردانیده در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- برگشت داده رد کرده پس آورده . ۲- وا پس برده باز پس برده . ۳- پشت و رو کرده واژگون شده .

معنی کلمه برگردانیده در ویکی واژه

برگشت داده، رد کرده.
واپس برده.
پشت و رو کرده، واژگون شده.
ترجمه شده.

جملاتی از کاربرد کلمه برگردانیده

وَ أَنْ أَلْقِ عَصاکَ و که بیوکن عصای خویش فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ چون عصا را دید که می‌جنبید و میجست کَأَنَّها جَانٌّ راست گویی که آن ماریست وَلَّی مُدْبِراً. برگشت پشت برگردانیده وَ لَمْ یُعَقِّبْ و هیچ نپائید پس آن که دید یا مُوسی‌ أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ یا موسی پیش آی بیا و مترس إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ (۳۱) که تو از وی در امانی اسْلُکْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ دست خویش در جیب خویش کن تَخْرُجْ بَیْضاءَ مِنْ غَیْرِ سُوءٍ تا بیرون آید سپید بی‌پیسی وَ اضْمُمْ إِلَیْکَ جَناحَکَ مِنَ الرَّهْبِ و با خویشتن آر بازوی خویشتن از بیم فَذانِکَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّکَ این هر دو دو برهانند از خداوند تو إِلی‌ فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ بفرعون و کسان او إِنَّهُمْ کانُوا قَوْماً فاسِقِینَ (۳۲) که ایشان قومی بودند از فرمان‌برداری بیرون.
احمد گفت: من چون از خلیفه این بشنودم، عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلّت وزیری‌ و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته‌ فرستادم بخانه بودلف، و من اسب تاختن گرفتم، چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان، طیلسان‌ از من جدا شده و من آگاه نه، و روز نزدیک بود، اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم‌ و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده‌ . چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم، حجّاب و مرتبه‌داران‌ وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته، و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول‌ آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند، و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند. چون میان سرای برسیدم، یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی‌ پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیّاف‌ شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید: ده‌ تا سرش بیندازد. و چون چشم افشین بر من افتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست‌ . و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی، برابر آمدی و سر فرود کردی‌، چنانکه سرش بسینه من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم؛ خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم‌ تا او را بدان مشغول کنم، از پی آنکه نباید که‌ سیّاف را گوید: شمشیر بران‌ . البتّه سوی من ننگریست. فراایستادم‌ و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم‌ را که این مردک‌ از ایشان بود- و از زمین اسروشنه‌ بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم، هرچند که دانستم که اندر آن بزه‌یی بزرگ‌ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود، و سخن نشنید. گفتم: یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد، من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی‌ کنی و وی را بمن بخشی، درین ترا چند مزد باشد. بخشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم، که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم، کنم، که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم.» من با خویشتن گفتم: یا احمد، سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی‌ چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید، بباید کشید از بهر بودلف را؛ برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت، و بار دیگر کتفش‌ بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت: تا کی ازین خواهد بود؟ بخدای، اگر هزار بار زمین را ببوسی، هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگی‌یی‌ سوی من شتافت، چنانکه خوی‌ از من بشد و با خود گفتم: این چنین مرداری‌ و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف‌ میگوید! مرا چرا باید کشید؟ از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری‌ بکنم، هرچه باد، باد، و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد، پس گفتم: ای امیر، مرا از آزاد مردی آنچه آمد، گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی‌ چه آنان که از تو بزرگ‌تراند و چه از تو خردتر- اند، مرا حرمت دارند، و بمشرق و مغرب سخن من روان است. و سپاس خدای، عزّوجلّ، را که ترا ازین منّت در گردن من حاصل نشد. و حدیث من گذشت‌، پیغام امیر المؤمنین بشنو: می‌فرماید که «قاسم عجلی را مکش و تعرّض مکن‌ و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است، و اگر او را بکشی، ترا بدل‌ وی قصاص‌ کنم.» چون افشین این سخن بشنید، لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت: این پیغام خداوند بحقیقت می‌گزاری؟ گفتم: آری، هرگز شنوده‌ای که فرمانهای او را برگردانیده‌ام؟ و آواز دادم قوم خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند، مزکّی‌ و معدّل‌ از هر دستی‌ . ایشان را گفتم: گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که می‌گوید: بودلف قاسم را مکش و تعرّض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی، ترا بدل وی بکشند. پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبّیک‌ . گفتم: تندرست هستی؟ گفت: هستم. گفتم:
یُؤْفَکُ عَنْهُ، می‌برگردانند از ایمان و تصدیق، مَنْ أُفِکَ (۹) آن کس را که برگردانیده‌اند او را.
وَ أَوْحَیْنا إِلی‌ مُوسی‌ القینا فی قلبه، و قیل جاءه جبرئیل. جبرئیل گفت: ای موسی عصا بیوکن. أَنْ أَلْقِ عَصاکَ فَإِذا هِیَ تَلْقَفُ اصله تتلقف ای تبتلع، و قراءت حفص بسکون لام است، فَإِذا هِیَ تَلْقَفُ ای: تبلغ ما یأفکون ای یکذبون فیه. میگوید: آن عصا فرو برد هر چه ایشان بدروغ ساخته بودند و بجادویی نموده. میگویند: چهل شتر وار بود آنجا بیوکنده. و عصای موسی آن همه بیکبار فرو برد. «افک» برگردانیدن است در لغت عرب. و دروغ را از بهر آن افک گویند که از راستی برگردانیده باشند، یعنی که ایشان گفتند: این چوبها و رسنها ماران اند، و دروغ میگفتند، که مار نبودند. پس موسی عصا برگرفت و بحال خود باز شد، چوب گشت.