برنما
جملاتی از کاربرد کلمه برنما
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
و عیسی (ع) را گفتند، چرا جامه نکنی؟» گفت، «کهنه دیگران مرا کفایت بود». یک روز باران و رعد وی را بگرفت. تا همی دوید تا جایی جوید، خیمه ای دید آنجا شد. زنی دید، بگریخت، غاری بود، آنجا شد. شیری دید اندر آنجا، بگریخت. گفت، «بارخدایا! هرچه آفریده ای وی را آرامگاهی است مگر مرا». وحی آمد به وی که آرامگاه تو مستقر رحمت من است یعنی بهشت. اندر بهشت چارصد حور را جفت تو خواهم کرد که همه را به دست لطف خویش آفریده ام و چهار هزار سال عروس تو خواهد بود و هر روزی چند عمر دنیا، و منادی را برنمایم تا ندا کند که کجا اندر زاهدان دنیا تا همه بیایند و عروس عیسی را ببینند».
چو خونریز گردد سر سرفراز به تخت کیان برنماند دراز
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد ره رو و ره برنماند و راه شد
به یوسف برگشاید چشم یعقوب به رامین برنماید ویس محبوب
بود هر که او پیرو بوتراب به سر برنما خانمانش خراب
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم