بداصل. [ ب َ اَ ] ( ص مرکب ) بدنژاد. فرومایه.( آنندراج ). بدذات. بشوتن. بدسرشت. پست نژاد. ( از ناظم الاطباء ). بدنسب. بدگوهر. بدگهر. بی گوهر. نانجیب. ( یادداشت مؤلف ). قَمْهَد. ( منتهی الارب ) : می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنر است اندرین نبید.رودکی.ز بداصل چشم بهی داشتن بود خاک در دیده انباشتن.فردوسی.از مردم بداصل نخیزد هنر نیک گویند نخستین سخن از نامه پازند آنست که با مردم بداصل مپیوند.لبیبی.کافور نخیزد ز درختان سپیدار.منوچهری.کی گردد مه مردم بداصل بدعوی کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار.سنایی.مرد بداصل هست بدکردار مطلب بوی نافه از مردار.مکتبی.
معنی کلمه بداصل در فرهنگ فارسی
بد نژاد فرومایه .
جملاتی از کاربرد کلمه بداصل
بیست و نه پندم بیا بشنو تمام پیش بداصلان مکن هرگز مقام
دولت بداصل ناکس همچو نخل مومی است صورتش خوب است اما معنیش هیچ است هیچ
منم در ظل ذاتت عبد مملوک کلمال رب نداند عبداصلا
اما هر کس را این نظر نیست از غایت حرص دنیا و دوستی مال. اهل روزگار بیشتر چنین عوانان و بداصلان را بخود راه میدهند واز صحبت هرنمندان وآزادگان و اهل معنی و ارباب فضل و اصحاب بیوتات و رایزنان و ناصحان بخیر محروم میمانند و اگر نیز ازین نوع بنادره کسی درحضرت ملوک باشد ناملتفت و منکوب و نامقبول بود. از بهر آنک جمعی از بدگویان و بدخواهان فرانمایند که او در بند توفیر دیوان نیست و در تقصیر خزانه میکوشد و جلادتی و کفایتی ندارد.
بدقلب و روسیاهی بداصل و دینتباهی هم ملعنت پناهی، هم مفسدت شعاری
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک کافور نخیزد ز درختان سپیدار
می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنرست اندرین نبید