معنی کلمه بخیه زدن در لغت نامه دهخدا
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق.عطار.بخیه از جوهر زنم دو چشم شوخ آیینه را
چهره محجوب اوگر دیدبان سازد مرا.صائب ( از آنندراج ).تا قطع طمع کردم و از خلق بریدم
هر بخیه که بر خرقه زدم قبله نما شد.ملاقاسم مشهدی ( از آنندراج ).- بخیه بر لب زدن ؛ کنایه از خاموش کردن کسی.دوختن لب کسی :
هیچگه سررشته خاموشی از دستم نرفت
بی سبب چون آستینم بخیه برلب می زنند.ملا طاهرغنی ( از آنندراج ).و رجوع به بخیه بر لب خوردن در ترکیبات بخیه شود.
- دورادور بخیه زدن ؛ شلال کردن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ).
|| ( اصطلاح پزشکی ) دوختن انساج و محل شکافتگی عضو پس از ختم عمل جراحی . بخیه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). دوختن جراح خستگی را. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به بخیه شود.