باکله

معنی کلمه باکله در لغت نامه دهخدا

باکله. [ک َل ْ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) ( از با+ کله ، سر ) در تداول عامه ، عاقل. پیش بین. بسیار خردمند. باعقل. با سیاست خوب. ( یادداشت مؤلف ). بامغز. و رجوع به کله شود.

معنی کلمه باکله در فرهنگ فارسی

عاقل پیش بین

جملاتی از کاربرد کلمه باکله

و قیل تظهر له جنّة فی مکة مثمرة نأکل من ثمرها فنکون یاکلنا منها ابعد من الریب. و قرأ الباقون یاکل منها بالیاء. و الوجه ان الضمیر فیه یعود الی النبی (ص)، ای یاکل منها، فهو یختص باکله منها، فیکون له تمیز فی المأکل. وَ قالَ الظَّالِمُونَ یعنی کفار قریش، و قیل عبد اللَّه بن زبعری: إِنْ تَتَّبِعُونَ ای ما تطیعون إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً سحر فجنّ، و قیل مسحورا مخدوعا مصروفا عن الحق . و قیل المسحور هاهنا هو المسحّر و المسحّر هو المعلّل بالطعام و الشراب. و قیل مسحورا یعنی بشرا له سحر ای رئة یعنی بشرا مثلکم.
زخرمی که در آمد بسایه فرجی قباکله نه عجب گربر آسمان انداخت