معنی کلمه باقیماندن در لغت نامه دهخدا
از جمالش ذره ای باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند.عطار.چراغ را که چراغی از او فراگیرند
فرونشیند و باقی بماند انوارش.سعدی. || ثابت و برقرار ماندن. ( ناظم الاطباء ). بقاء. غبور. ( ترجمان القرآن ) ( تاج المصادر بیهقی ). لَفاء. ( اقرب الموارد ) :
بمجلس گر می و ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند.نظامی.عاریت باقی نماند عاقبت.مولوی.|| در عقب ماندن. ( ناظم الاطباء ).بازپس ماندن. بجای ماندن.