باقیماندن

معنی کلمه باقیماندن در لغت نامه دهخدا

باقی ماندن. [ دَ ] ( مص مرکب ) بجای ماندن. بازماندن : آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. ( تاریخ بیهقی ص 269 چ ادیب ).
از جمالش ذره ای باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند.عطار.چراغ را که چراغی از او فراگیرند
فرونشیند و باقی بماند انوارش.سعدی. || ثابت و برقرار ماندن. ( ناظم الاطباء ). بقاء. غبور. ( ترجمان القرآن ) ( تاج المصادر بیهقی ). لَفاء. ( اقرب الموارد ) :
بمجلس گر می و ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند.نظامی.عاریت باقی نماند عاقبت.مولوی.|| در عقب ماندن. ( ناظم الاطباء ).بازپس ماندن. بجای ماندن.

معنی کلمه باقیماندن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بجا ماندن باز ماندن . ۲ - ثابت ماندن بر قرار ماندن . ۳ - در عقب ماندن پس ماندن .

جملاتی از کاربرد کلمه باقیماندن

کیکاووس و کیخسرو (نیا و نبیره) پس از فتح گنگ دژ پایتخت افراسیاب، همهٔ بزرگان و جنگ‌جویان مشارکت کننده در جنگ بزرگ را با نثار خلعت و هدیه از گنگ‌دژ مرخص نمودند و تنها لشکریان ایران همراه ایشان باقیماندند و به تجسس شاه توران پرداختند. چون نشانی از افراسیاب یافته نشد کیخسرو به نیا گفت: حالا باید از چه کسی سراغ افراسیاب را گرفت چون اگر او فرصت یابد به گنگ‌دژ برگردد دوباره سپاه بدور خویش جمع نموده کار بر ما سخت خواهد شد. کیکاووس چون اینگونه شنید به او گفت باید با باژ دو اسپه تاخت تا به خان آذرگشسپ رسیده سر و تن بشوئیم مانند یزدان‌پرستان از جهان آفرین راه چاره جوییم.