باقوت

معنی کلمه باقوت در لغت نامه دهخدا

باقوت. [ ق ُوْ وَ ] ( ص مرکب ) ( از: با + قوت ) نیرومند. بانیرو. باتوان. مقابل ضعیف و ناتوان :
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت باقوت و تازه وْ برناست.ناصرخسرو.بسیاری از اشتران باقوت بر جای بماندند. ( انیس الطالبین ص 203 ). و رجوع به قوت شود.

معنی کلمه باقوت در فرهنگ فارسی

بانیرو نیرومند

جملاتی از کاربرد کلمه باقوت

و ریای با خود چنان بود که عشق را بی خودی شمارد و از قوت نفس زخم عشق بمرهم بردارد و حال خود از خود بپوشد با نفس جامۀ صبردرپوشد و از درد نخروشد و این دشوارتر بود و نفس درین حال بیدارتر بود و ازخودی بیزارتر بود و روا بود که نفس لوامۀ وی باقوت بود دلش را ملامت کند گوید در بیخودان نظر کن پس در عالم بی خودی سفر کن سرمایۀ ایشان را در نظر آر پس دل از نقد خود بردار نباید که کیسۀ وجود تهی شود و کنار ازو پرنگردد و در این بندگی بماند چنانکه بیشتر نگردد:
خورشید فاطمی شد و باقوت برگشت و از نشیب به بالا شد
درج باقوت است یا آب حیات یا نهان در لعل میگون در ناب
اگر اقبال و ادبار عشق در مکوّن و ظهور بود دانم که عشق در حال مکون با صولت تر و باقوت‌تر بود زیرا که کمین گاه او جان عاشق است چون در جان نهان شود درد بیغایت شود و الم بی نهایت گردد و این اقبال عشق است و ادبار عاشق و این حال تا آنگاه بود که عاشق زنده بجان بود و متحرک بارکان بود چون زندهبجانان شود و ازین مرتبه برگذرد آن شود عشق رخت بربندد و این ادبار عشق و اقبال عاشق است:
پیرایه باقوت لیت درج گهر شد مشاطة گلبرگ رخت یاسمن آمد
تو آفتاب فضلی و اندر خطر بود باقوت تو اختر شعر خطیر من
مرکب عشق مرکبی باقوت است به یک تک از دو عالم بیرون شود و جولان در عالم لامکان کند اگر طالب را قصد عالم لامکان بود جز بر مرکب تیز تک عشق میسر نشود. لعمری تا مرکب سید عالم صلعم براق بودو حامل او رفرف و برنده‌ی او پرنده و گذر در مکان از آن تنگنا بیرون نشد چون بر مرکب عشق سوار شد و در عالم شوق نامدار شد و به سیر عالم لامکان سر برآورد از مکاشفهٔ عیانی خبر آورد اِذا شاهَدَ بِالعَیانُ تَجاوَزَ عَنِ المَکانِ.
اگرحیرت به‌این رنگست دست وتیغ قاتل را رگ باقوت می‌گردد روانی خون بسمل را
ننوشت کس در مکتبی بالاتر از باقوت خط بالای با قوت او خطی بنگر چه زیبا می‌کشد