بازگردنده

معنی کلمه بازگردنده در لغت نامه دهخدا

بازگردنده.[ گ َ دَ دَ / دِ ] ( نف مرکب ) رجوع کننده. عائد. عائده. تواب ؛ بازگردنده از گناه. تائب. ( منتهی الارب ).

جملاتی از کاربرد کلمه بازگردنده

و چو گفتیم که جسم طبیعی آن است که مر او را قوت الهی قهر کننده و جنباننده است به سه جانب و اجسام به سه قسمت بدان قوت جنباننده طبیعی گشته است و طبع نام آن قوت است که جنباننده جسم است و جسم بدین سه حرکت متحرک است، همی دانیم که حرکت هر قسمی از آن نه به ذات اوست، بل (که) به خواست قاهر است، چه اگر حرکت جسم به ذات او بودی، همگی او به یک حرکت متحرک بودی و جسم همه یک نوع بودی. پس گوییم که طبع آن قوت است که حرکت جسم بدوست و طبع آغاز حرکت جسم است، از بهر آنکه گفتند حکما که طبیعت آغاز حرکت است مر جوهر جسمانی را، و چو به باب حرکت رسیم از این کتاب، سخن اندر او تمام بگوییم و بیان کنیم کز حرکت جسم آنچه مر او را طبع همی گویند، قسر است (تا مر کسانی را که میل سوی قول دهریان دارند، به برهان) عقلی جهل دهریان ظاهر کنیم و حق را چو آفتاب بدیشان بنماییم. و بدین شرح که بکردیم، ظاهر (شد که جسم مرکب است از هیولی و صورت) که صورت او مر هیولی را غرقه کرده است و مر هیولی را از این صورت بیرون شدن نیست. و این مرکب که (جسم است، آراسته آمده است) مر پذیرفتن دیگر صورت ها را و هر صورتی که جسم مر او را سپس از این صورت نخستین پذیرد، مر او را به منزلت (عرض است و جسم از زیر) آن صورت ها بیرون شونده است و بدین صورت نخستین بازگردنده است، چنانکه گوییم که صورتی که آن آبی (یا آتشی است اندر جسم،) هر چند که آن صورتی ذاتی است مر او را (و) فعل از او بدان صورت همی آید، آن صورت مر او را به منزلت عرض (است چو اضافت)آن به صورت نخستین جسم کرده شود که جسم را جسمی بدان است، ازبهر آنکه (آن) صورت ها اندر طبایع بدل شونده است و هر (جزوی) از آتش که گرم و خشک است، (چو) گرمی او سرد شود و خشکی او تر شود، آن جزو از آتش آب گردد و لیکن آن جزو (از صورت) جسمی بیرون نشود، از بهر آنکه صورت جسمی مر هیولی نخستین را غرقه کرده است و وجود هیولی بدوست. (و نیز) گوییم که جسم جوهری است فعل پذیرد و فعل نباشد اندر جسم مگر به حرکت، پس جسم پذیرنده حرکت است (و آنچه) پذیرنده حرکت باشد، مر او را به ذات او حرکت نباشد، چنانکه آنچه روشنی پذیر باشد، مر او را روشنایی نباشد. پس مر جسم را حرکت نیست، بل (که) حرکت او به چیزی دیگر است. پس واجب است بر اثرقول اندر جسم و اقسام آن، سخن اندر حرکت و انواع آن گوییم. بتوفیق الله تعالی.
و اکنون ما اندر این معنی به عذل سخن گوییم و مر حق را از باطل به برهان جدا کنیم به هدایت هادی خدای تعالی و به ارشاد امام حق از خاندان رسول (ص) و گوییم: پیوستن لفظی است وز خویشتن وز جدا شدن خبر دهد. و پیوستن نفس به جسم با جدایی ایشان از یکدیگر به صفات، دلیل است بر جدایی ایشان از یکدیگر پس از این پیوستگی. و این پیوستن مر نفس را با جسم، نیز دلیل است بر آنکه ایجاد از موجد به وجود این هر دو جوهر بر هر یکی از آن به افراد اوفتاده است، هر چند که میان بودش ایشان زمان نبوده است. و جدا شدن این هر دو جوهر از یکدیگر پس (از) پیوستگی، گواهی همی دهد که وجود ایشان جدا جدا موجود شده است تا پس از پیوستگی میل دارند سوی بازگشتن بدان حال اولی خویش که ایجاد ایشان بر آن بوده است. و میل هر یکی از این دو جوهر سوی جدا شدن از یکدیگر به طبع، گواست بر آنکه آن ایجاد که ایشان جدا جدا (بدان) موجود شدند، از مبدع ایشان بی میانجی بوده است (و این پیوستگی مر ایشان را با یکدیگر پس از ایجاد به میانجیان بوده است) تا از این امتزاج و ازدواج که به میانجیان یافته اند گریزنده اند، و بدان انفراد که به صنع مبدع یافته اند آرزومندند، هم چنانکه مرکباتی که از طبایع همی به میانجی پدید آیند – از نبات و حیوان – میل دارند سوی فساد این ترکیب از این ترکیب دوم که به میانجیان یافته اند و بازگشتن سوی آن حال اولی خویش که مر آن را از صانع خویش بی میانجی یافته اند – اعنی که خاک نه به میانجی افلاک و انجم خاکی یافته است و آب و هوا و آتش نیز نه بدین میانجیان علوی آبی و هوایی و آتشی یافته اند، بل که این اجسام مر این صورت های اولی را به صنع مبدع یافته اند بی میانجی – از آن است که مرکبات به ترکیب دوم سوی آن ترکیب اولی بازگردنده اند و مر آن را به طبع جوینده اند.
مرو را گوئیم که زمین را تاریکی به ذاتیست چنانک مر چشمه مهر را روشنایی ذاتیست ، و گر مر زمین را تاریکی صفتی ذاتی بودی تاریکی ازو اندر اجرام آسمان اثر کردی ، همچنانک نور اجرام که آن مر اجرام را صفتی ذاتیست همی اندر زمین اثر کند بروشن کردن مرو را و لکن تاریک است تا رسیدن نور مهر بر جملگی شخص زمین به یک دفعه هموار . و چو معلوم کردیم که مر بدی را اصل نیست اندر آفرینش گوئیم که مر نفس بدی را نیکی و خیر اصلی است بر مثال اندامها مر جسم را و بدی و شر مرو را بر مثال ریش و جراحت است ، و آبله و گر مر جسم را و اندامها را از آفرینش اصل و مادت است و ریش و جراحت را اصل نیست که باقی شود بلک علت است که دارو مرو را برد ، و توبه براستی مر گناه را مانند مرهم نرم است مر جراحت را ، و همچنانک چون مرهم به جراحت بر نهی قئت کواکب مران جراحت را بمیانجی آن مرهم مادت فرستد و ریش را بمیانجی دارو بسوزد اندرین عالم تا جسم از آن پاکیزه شود ، همچنان توبه نصوح بر نفس گناه کار مرهم گردد و نور کلمه اندران عالم مر گناه او را بمیانجی توبه بسوزد و نفس را پاکیزه کند ، چنانک خدای تعالی می گوید ، قوله : و یمحوالله الباطل و یحق الحق بکلماته انه علیم بذات الصدور . همی گوید : خدای پاک کند مر باطل را و اثبات کند حق را به سخنان خویش که او داناست بدانچ در دلهاست ، و نیکی مثال اندام است اندر جسد که به پرورش قوت گیرد و منافع بمردم پیوسته شود ، پدید آمدن بدی از نفس بسبب باز ماندن اوست از نیکی بر مثال تاریکی بر زمین که نارسیدن نگرش مهر است بدان جایگاه ، و چون نور بر آن جایگاه افتد از تاریکی هیچ اثر نماند و کس نداند که کجا رفت ، هم چنین اندر نطفه مردم که به رحم افتد مر اندامهای اندرونی و بیرونی را اصل است ولکن مر جراحت و گرو دنبل را اندر نطفه اصل نیست ، اما اگر خوردنی و پوشیدنی که بقاء جسم بدان است نه موافق بدان سبب ریشها و علتها پدید آید بر جسم مردم و لکن اندامی دیگر نروید ، و آن علت بی اصل بدار و بشود ، و چنان شود آن علت که خود نبود ، همچنین به توبه نفس از گناه پاک شود چنانک برابر شود با بی گناه ، چنانک رسول مصطفی صلی الله علیه و اله فرمود التائب من الذنب کمن لاذنب له ، گفت بازگردنده از گناه چون آن کس است که او را هیج گناه نیست .
و چو عالم به جملگی به افلاک و انجم و امهات و موالید بود و معلوم (بود که) موالید پس از این اصول پدید آمده است، گفتیم که تمامی عالم اندر موالید است نه اندر اصول، از بهر آنکه چیزی کز آن چیزی دیگر پدید آید، بودش آن چیز پیشین از بهر بودش آن چیز باز پسین بوده باشد. و چو موالید انواع بسیار بود، بنگرستیم تا منافع همه موالید به کدام مولود همی باز گردد که مر آن مولود را بر آن دیگران فضل های بسیار است، تا بدانیم که علت تمامی عالم آن مولود است. و بدین صفت مر مردم را یافتیم که منافع آن همه امهات و موالید بدو بازگردنده است و مر او را بر همه امهات و موالید فضل است. اما فضل مردم بر حیوان است به عقل ممیز، و مر حیوان را بر نبات فضل است به روح حسی و حرکت به خواست، و نبات را بر امهات فضل است به روح نمایی و پذیرفتن آرایش های روحانی. پس مردم به چهار درجه فضل است که مر او را بر عالم است.