معنی کلمه باز راندن در لغت نامه دهخدا
تهمتن یکی را بر خویش خواند
همه کار رفته بدو بازراند.فردوسی.برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند.فردوسی.طاهر باب باب بازمی راند و بازمینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125 ). مظفر حاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود باوی بازراند. ( ایضاً ص 269 ). این سخن با وی بازرانده و مثالها بداد و گفت : البته نباید گفت که سلطان از آن آگاهی دارد. ( تاریخ بیهقی ). رقعت بمن انداخت و مضمون آن بازراند. ( تاریخ بیهقی ). و جوابی نرم و لطیف بازراند. ( کلیله و دمنه ).
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سرّ خود با جان خود میراند باز.مولوی.تمامت گفته های خود بازراند. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 92 ). و وکیل قصه صاحبش با عامل بازمیراند. ( تاریخ قم ص 162 ). و همان حکایت که با معتمد گفته بود به حضرت معتضد بازراند. ( تاریخ قم ص 146 ). و این اسب ابی الفضل را بنزدیک یکی ازخلفا صفت کردند و با او بازراندند. ( تاریخ قم ص 228 ).