معنی کلمه باري در لغت نامه دهخدا
او را گزید لشکر او را گزید رعیت
او را گزید دولت او را گزید باری.منوچهری.در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.منوچهری.ناید ز جهان هیچ کار و باری
الا که بتقدیر و امر باری.ناصرخسرو.شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راهنمایست سوی باری.ناصرخسرو.تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چو داد خیر خیر ترا باری.ناصرخسرو.بی بار منت تو کسی نیست در جهان
از بندگان باری عز اسمه و جل.سوزنی.فان الباری جل و علا استعظم کیدهن. ( سندبادنامه عربی ص 382 ).
کودک اندر جهل و پندار و شک است
شکر باری قوت او اندک است.مولوی.سرشته است باری شفا در نبات
اگر شخص را مانده باشد حیات.سعدی ( بوستان ).