بادبر. [ب َ ] ( اِ مرکب ) کاغذ باد باشد. ( برهان ) ( انجمن آرا ). رجوع به بادبرک شود. || کسی را گویند که همه روزه فخر کند و منصب خود بمردم عرض نماید و هیچ کار ازو نیاید و او را بعربی فیاش میگویند. ( برهان ).کسی را گویند که دعوی بی معنی کند و با جبن ، خود را شجاع داند. ( انجمن آرا ). رجوع به ناظم الاطباء شود. بادبر. [ ب َ / ب ُ ] ( اِ مرکب ) چیزی باشد که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تابر زمین گردان شود. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به بادفر و مترادفات آن در بادآفراه شود . بازیچه ای است طفلان را. ( انجمن آرا ). بادبر. [ ب ُ ] ( نف مرکب ) هر چیزی که نفخ را برطرف کند آنرا بادبر گویند. ( برهان ). کاسرالریاح. ( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه بادبر در فرهنگ معین
(بَ ) (ص . ) لاف زن .
معنی کلمه بادبر در فرهنگ عمید
هر دارویی که نفخ شکم را برطرف می کند. لاف زن، کسی که بسیار لاف می زند و کاری از او برنمی آید. نوعی وسیلۀ بازی چوبی به اندازۀ تخم مرغ با نوک فلزی، که با کشیدن نخی که به دور آن پیچیده شده، روی زمین دور خود می چرخد.
معنی کلمه بادبر در فرهنگ فارسی
( اسم ) چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تا بر زمین گردان شود .
معنی کلمه بادبر در ویکی واژه
لاف زن.
جملاتی از کاربرد کلمه بادبر
شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرّها دروی پدید آید، بادبرخیزد و آن ذرّها را در میان آن روشنایی حرکت میدهد، شما را از آن هیچ بیم بود؟ گفتند نه. گفت همۀ کَون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت میدهد.
نگار بادبرک ساز را من مسکین به آسمان رود از پای و کشم زمین
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
خصم تو اگر به آسمان بگریزد چون بادبرک زمین کشد از پایش
بادبر اورنگ شاهی جاودان، شاه جهان تا سریر هفت گردون زرنشان از اخترست
آمیخت و پیوست و خاست و نشست را اگر یک از این شش سود نروید و جویای پیوند و آمیزش بردن از این اندیشه پوید، زندگانی و هنگام وی سودائی سراسر زیان خواهد بود و هزار باره گسیختن و گریختن بهتر از آن است. اندوخت سیم و زر یا آموخت دانش و هنر، فزود استواری و استخوان یا چاره ویرانی و زیان، از در مهر و یاری یا از سر بیم و ناچاری، چون مرا از در یاری در تو رای و روئی بود و ترا نیز با نگارش های پارسی پیکر خواست و خوئی، ناگزر از دو سوی آمد و رفتی می خاست و گفت و شنودی می رفت. از آن نوبت که رشته آمیز را گسستن رست و پیمان پیوستگی را شکستن، خامه از سروا و سرود دری درائی ساز خاموشی گرفت، و دل افسانه و افسون پهلوی را خامه فراموشی راند. اگر هم بیگاه و گاهی یا سال و ماهی به در خواه کس یا زدلخواه خود نامه ای بر دست آرم و خامه در شست، بی آنکه از در بازگشت نگاهی گمارم و زنگی زادگان برهنه خوشوقت را که رخت زیبائی و بخت پذیرش نیست کفش و کلاهی گذارم، این و آن به هوس می برند و از پس و پیش می درند و بامدادان دیگر پاره پاره بر سر کوی و برزن بادبرک کودکان بازی گوش است، یا کهنه کاغذ پیران دارو فروش. اگرچه هر مایه سرد و خام و یاوه و ژاژ که کلک سیاه نامه من درهم سرشته و برهم نوشته جز لته داروفروشان نباید و همان بادبرک لاغ سازان بازی گوش شاید.
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
بیرسمی است پیشه دوران و از توهم رسمی دگر مبادبرون زان خویشتن